● جایی میان تیرگی صبح.
نفس عمیقی میکشم و هوای خنک صبح رو میدم توی ریه هام و بلافاصله، صورتم از سردیش گل میندازه.. این همیشگیه.. البته فقط روزایی که عاشق نفس کشیدنم.
" تاریکی صبح قشنگه. قشنگ تر از تاریکی شب.. عین تاریکی چشم های غمگین پره از صدای گنجشک و وزش نسیم. یکی رو میشناختم که چشماش به یمن همه سر صبح هایی که خیس اشک بودن، پر از شبنم بودن روی گلبرگ گل های سرخ..! "
این چند روزه حال نفس کشیدن ندارم. یعنی، نه اینکه حوصله اش نباشه ها، عشقش نیست. دوباره سردی هوا جونمو میسوزونه و یه حال عجیب.. درست مثل توصیف صدای آبشار برای کسی که سال هاست توی سکوته..
● غروب پر از کلاغ.
دفترک بدقول من!
دیشب شستم خبر دار شد بعضی آدم های عادی، وقتی دلشون میگیره خودشون رو به قدم زدن وادار میکنن... میدونی، اینطور آدما کل شهر رو گز میکنن تابه خودشون بفهمونن از دست خودشون نمی تونن فرار کنن. فراری بودن همینجوریش درد داره، چه برسه به اینکه آدم از خودش فراری باشه..
راستش، من آدم فرار کردن نیستم، اگه بودم همین دیشب زده بودم زیر همه چی و جون کنده بودم..من از اون جون سختاشم! از اونایی که دشمن قسم خورده دنیا و چاله چوله هاشن.
من از اون آدمای غیر معمولی هستم که وقتی دلشون میگیره، سیب زمینی های بی نوا رو با قاشق میخورن و پاهاشون رو عمدا میگذارن رو خط های موزییکا. شاید گاهی هم یه لقدی نثار صندلی پارک بکنم، چون عادت کرده وقتی اشک جمع شده توی قاب عینکم و نگاهم به آسمونه، برام پالنگی بگیره..
● یک نوشته ناشتا.
" می خندید ولی خنده هاش نمی خندیدن. ولی همون خنده های ساکتشم از همه خنده هام عمیق تر بودن.."
● ظهر شنبه.
رو میکنم به گربه سفید چرکی که لبه دیوار نشسته و می پرسم: توهم آرزو داری!؟
میگه: چه جورشم.. به قدر ماهی قرمزهای تو اون حوض وسط حیاط..
میخندم، میگم: یعنی کران آرزو هات همون حوض کاشیه گربه؟.... میگه: هرکی اون چیزی که قلبش میخواد رو آرزو میکنه دیگه آدم..
کلاغ میشینه لب پنجره. تو چشمای سرخ مغمومش نگاه میکنم و پیشونیم خیس میشه. نگام میکنه و نگاش میکنم. نگاه میکنه به خودش تو شیشه پنجره و میگه: منم آرزو دارم...
گربه با نگاهش سوال کرد که چی؟ منم زل زدم. صداش مثل چرخ چاه آهنی، کهنه بود: پرام سیاهه، ولی قلبم سیاه نیست.. آدما ظاهر بینن، پرهاتو میبینن فقط..
گربه پوزخند میزنه: نه بابا.. اینجا سفید هم باشی سیاه میشی. یعنی نرسیدن به آرزو ها سیاهت میکنه.. ول کن سفید و سیاهو، کل هیکل خود این آدمای ظاهر بین رنگه!
و بلند بلند خندیدن... گربه گفت: میخوایم بریم دنبال حوض کاشی.. تو نمیای؟
لب تر کردم: دعا کنین منم حوض کاشیمو پیدا کنم، باشه؟... کلاغ گفت: دست قلبت رو بگیر.. ببین کجا میکشونتت، آدم..
ساکت شدم و زل زدم به رفتنشون. ازخودم پرسیدم: دیوونه ای تو؟ با کلاغ و گربه حرف میزنی؟... جواب خودمو دادم: اگه دیوونه نبود که با خودش سوال و جواب نمیکرد آدم!
ساکت شدم و جواب خودمو ندادم. حرف زدن با آدمای این دیار خود دیوونگیه..!
پ.ن: بازم از این پراکنده جات.. برام بنویسین که جون بگیرم :)