" تَمَنایِ روُشَنی... "
" تَمَنایِ روُشَنی... "
خواندن ۳ دقیقه·۲ ماه پیش

یادداشت های یکی درمیان ۵؟!

● از آن صبح های سه شنبه کذایی.

جزوه ی ریاضی ای که صد بار جویده شده و از کاغذ آچار های آش و لاشش چیزی نمونده رو جلوم باز میکنم. زل میزنم به اثبات های مثلثاتی و یه بار دیگه از ریاضی لعنتی و رشته لعنتی ترم، متنفر تر میشم.

عجیبه. یکبار زندگی میکنیم و همون یه بار هم با این همه تردید به راه رفته و برگشته وصحیح و غلط؟ و اما آخر که چی؟ تهش چی میشه؟ به مقصد خواهم رسید و دوستش خواهم داشت؟

بنویس که نجات پیدا کنی و نقاشی بکش تا زنده بمونی. همین. این زندگی منه... و البته جزوات فیزیکی که چرک نویس شعر های نانوشته شدن... و جزوه های زیستی که وجب به وجب با نقاشی های کوچولو پر شدن، درست مثل دایره المعارف ها و اطلس ها.

دوستشون دارم ها! جدی میگم. به هر حال منو کتاب زیست بیچاره ام، مدتیه بغل دست هم دود چراغ خوردیم.. ولی نه اونقدر که سختی هاشون تو جونم ریشه کنه و دلیلم بشن. نه اونقدر که حس کنم روح آزادی که تو وجودم خونه داشت، تو این همه چیز دور از حقیقتش حیف و میل نشده.

یه سوسوی کوچولوی امید اون آخر رو برام روشن میکنه. نه، راه رفته رو برنمی گردم... حالا که تو این مسیرم، میرم تا به اون به هدف.. نه شایدم نشه بهش گفت هدف. یه کور سور نور، که دروغکی هم شده باور کنم زیاد از دلیلم دور نیستم.

هی، آدم ساده، آدم دیوونه یه دنده... کی میخوای قبول کنی برگشتن شهامت میخواد و تو نداری؟

مبتلا و گرفتار و عاشق سینه چاک ابرهام..:)
مبتلا و گرفتار و عاشق سینه چاک ابرهام..:)


● خیلی خیلی وقت پیش.

بدجور به خودم می پیچیدم. مار تنها و گرسنه ای توی خیالم چمبره زده بود و تکه تکه آرامشم رو حروم و هدر میکرد. ولی چیزی که از من پیدا بود، زمزمه یکنواخت یک آهنگ در سکوت سالن، چند قطره اشک بی گناه که حسابی چشمام رو سوزونده بودن بود و باریکه از موهای لخت گره خورده که در کمال ژولیدگی، روی صورتم پخش و پلا شده بودن.

در جدال همیشگی بین خود ترسو، احمق و بی رحمم و خود گذشته ام که به جان می طلبیدمش، باز هم کشته من بودم! هه! حتی نمیدونستم به خودم چی بگم. چشم گردوندم دور سالن و یک لحظه حس کردم یه بیگانه ام، از یه شهر دور.. دور غریب از هر چی که خونه اش بود... زانو هامو بغل گرفتم و یه آن به لرزه افتادم. شالم رو برداشتم و دور شونه هام که واضحا تکون میخورد، پیچوندم. خمیازه ای کشیدم و سرمو تکیه زدم به دیوار، و آماده شدم که بیخیال حرفا های همه قدری بخوابم تا از زمزمه های تو سرم آروم بگیرم.

سخنران اول بالای سکو رفت و گفت که فلسفه می خونه. مثل موشی که پنیری رو جلوش حرکت بدن، از جا پریدم و سیخ نشستم: عاشق فلسفه بودم.

همه حرفاش به جان نشست ولی این بیشتر، که:" اگه به خاطر تفاوت ارزش هات، اونم ارزش هایی که با خودت سنجیدی و ستون زندگیت شدن از جمعی کنار گذاشته شدی، تو یک مطرود مقدسی."

و این یک جمله، برای نور بخشیدن به جان خسته و مطرود من، کافی بود... و این بالای سر رسیدم یادگار موند که؛

غلام همت آنم که زیر چرخ کبود، از آنچه رنگ تعلق پذیرد آزاد است...!

●اولین روز داغ خردادی.

"مثل اخترک شازده کوچولو می موندی، مرموز، ولی واقعی و اصیل، مثل چیزی که به حقیقتش مطمئنی. خیلی خیلی دور، ولی نزدیک تر از هر نزدیکی."

من:
من:
پ.ن: ببخشید که کوتاه بود و عجیب غریب. شاید از بقیه این یادداشت ها، بیشتر خودم بود.
یادداشتپراکنده جاتدلنوشتهزندگیکوتاه
مَن بِه رَنجِ تَرانه ها گِریستِه ام؛ باران صِدایَم کُن...!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید