" تَمَنایِ روُشَنی... "
" تَمَنایِ روُشَنی... "
خواندن ۵ دقیقه·۱ ماه پیش

یادداشت های یکی درمیان ۶؛

وسط داغی خرداد.

باور کن دفترک خنگول! هست ها زود نیست میشن. آدما کمتر از اونی که فکر کنی، پشت سر میزارن، میرن، عوض میشن! چشمم میفته به ساعت مچیم و با خودمم فکر میکنم، چقدر وقت هست؟ برای لبخند زدن به چشمای معصوم مامان چقدر وقت دارم؟ چقدر وقت مونده که روی علف های سرد دراز بکشم، دست های بابا رو توی دستای یخ زده ام بگیرم و توی کوچه پشت مدرسه، زیر عشقه هایی که پر از ملخن، "خوب من" و "همسایه" بخونم؟

بحث از زمان که میشه، من یکم میترسم.. چون همیشه میخواستم همه چی رو خوب بفهمم، ولی زمان از اون چیزایی نیست که مجال فهمیدن بده و بشه براش دلیل و منطق ردیف کرد، زمان.. شاید فقط توی حسرت معنی بشه عزیزکم!

"به نظرم آدمایی که برای در آغوش گرفتن منتظر موقعیت و مناسبت خاصی نیستن، خوب معنی زمان رو فهمیدن، و معنی نبودن رو!"

قسم که همه انگشتایی که دلتنگ لمس موهای عزیزی به بالین خاک رفتن، زود دیر میشه خنگولکم! اگه الان، همین الان، با لبخند به خانوم بوفه دار صبح بخیر نگی، اگه به رفیقت نگی چقدر دلت براش تنگ میشه، اگه همین الان به بابا نگی چقدر دوستش داری حتی اگه اینو به زبون نیاری، و اگه همین الان پای حرفای زیر لبی مامان موقع به هم زدن گلاب توی خمیر کیک نشینی، نه! نزار به این زودی دیر بشه...

ستاره ها..:)
ستاره ها..:)

● هماهنگ با ترانه باران، شروع ماه جون.

شاید ترسناک بودن شب و سکوتش، به خاطر ناشناختگی باشه، به خاطر رمز و راز شب باشه و سایه های رقصانش.... ولی من، فکر میکنم شب از سر فکر و خیالشه که ترسناکه. کافیه یه آهنگ ملایم پخش کنی و چراغا رو خاموش، اونوقت خوب میفهمی که چطوری همه درد و زخم ها یه باره هری میریزن تو قلبتو دلتو سنگین میکنن...!:)

گاهی فکر میکنم من از ترسیدن می ترسم. می ترسم هرچی بلعیدم رو به یاد بیارم، شایدم برای همین تا دیر وقت بیدار می مونم که دوباره بچینمشون... و شایدم برای همینه که ترسیده تر از یه خرگوش سفید مچاله، از کام هیولای شب میام بیرون، خسته نه ها، پایان یافته.

● یک هفته ختم به جمعه.

نه اینکه خوشحال نباشم از راحت شدن از شر مدرسه، نه، اتفاقا هستم! ولی فکر میکنم عمری بود که به گریه کردن توی سوراخ و سنبه های این ساختمون گذشت و به تنها موندن، اونقدر که دراز بکشی رو آسفالت داغ و پشتت کرخت بشه.... یعنی گذشت، اونقدر بد که خوشحالم که گذشت، ولی هرگز باز نخواهد گشت.

یعنی، دیگه دومین کلاس تجربی مدرسه نخواهم بود، دیگه کنار شوفاژ مچاله نخواهم شد و شاید هرگز دیگه اونقدر تنها و مطرود نباشم که فرصت پیدا کنم به اونی که تو وجودم هست، تبدیل بشم، نمیدونم!

امسال با همه سختیش، یادم داد آدم هایی که نور می بخشن، چقدر چقدر چقدر بزرگوار و محترمن حتی اگه دور باشن..کار ساده ای هم نیست، ولی گاهی با یه لبخند مهربون، یه صبح بخیر، یه احوال پرسی پر از انرژی.. درسته که کوچیکن، ولی همه چی رو بهتر میکنن!

حس و حال:)
حس و حال:)

● شبی مملوء از بی خوابی.

" دستت رو میگیرم و به مقدسات عالم قسم میخورم، قراره سخت بشه.

اینو خودمم خوب میدونم عزیزکم. قراره خسته بشی، فرار کنی، بزنی زیر همه چی و دوباره بسازی. بچینی و خراب کنی، با دستای خودت. قراره با چشمای اشکی برای ماه قصه بگی و و مه چشمای غمگینت لحاف ابرا بشن. قرار طعم گس پایان بماسه گوشه لپت، قراره شب های طولانی ای رو بگذرونی و لباس درد رو به تنت وصله کنی، چون لباس امید بجور زار میزنه به تن کسی که هنوز یه شب سیاه رو هم زنده بیرون نیومده.

قرار نیست برای اکثرشون مهم باشه چی رو از سر میگذرونی. قراره تنها بمونی، پیشونیتو تکیه بزنی روی آینه و اشکات سر بخورن روی هیکل تصویری که قوی تر از یه قله کوهه! شبایی هست که قراره تلقین بخونی تو گوش بدنی که سر زنده نگه داشتنش قسم خوردی، میدونم.

روزایی هست که هماهنگ با طلوع آفتاب، تنها دغدغه ات اینه که پایان تو، جلوتر از پایان رنج نیفته. قراره وقتی تو سیاهی غرق شدی به مسخره بازی هاشون لبخند بزنی، چون قلبت از رخت عزا خسته شده. چون این ذات زندگیه.

خوب بمون کوچولوی من. چه بخوای قلب پاکی که بهت بخشیدن رو توی تنهایی ها رها کنی و چه بخوای توی یه گوی شیشه ای حفاظتش کنی، اون آسیب خواهد دید. آسیب خواهد دید، تا آخر سر بفهمه ارزش این پاکی بیشتر از تمسخر ها و پچ پچ های بیهودشونه. بزار فکر کنن احمقی عزیزکم؛ دنیا رو همین عاقل نماهای اهریمنی ویران میکنن!

دست قلبت رو بگیر و براش زرهی از نجابت بدوز. اون قراره بفهمه که ارزش مهربونی هاش فرای باوره، حتی اگه فهمیده نشه. قراره بفهمه این شب ها به قدر سختی گذشتنشون صیغل میدن و شفاف میکنن، چون این روش روزگاره.

آخر سر نه تو توی جایگاه قضاوت ایستادی و نه اونها، نه صدای خنده های خالی از درکشون. خوب بمون. قراره یه شبایی حس دیوونگی و حماقت کنی. قراره خیال برگشتن بزنه به سرت و همه چی رو به سخره بگیری، همه چیو! ولی اون حسی که به سمت روشنی میکشوندت چطور؟ چطور قراره اونو قانع کنی که اینجا حنای کسی به جز پلیدی رنگ نداره؟

خوب بمون. واستا و عقب نکش. اگه یه نفر هم قرار باشه به خاطر ایستادنت به رنگ نور آفتاب ایمان بیاره، یعنی پاکی وجودت راهنمای تو به سمت امید شدن خواهد شد.

بایست. بایست و حرمت سکوت رو نشکن، چون کلمات قوی ترین سلاح توی دستاتتن. وقتی قراره بتونی قدرتش رو حس کنی که زخم های قلبت رو بخیه بزنی و آخرین خشاب رو به دستش بسپری.‌ اگه یه نفر، فقط یه نفر به یمن صدات دوباره عاشق نسیم شد، اون وقت قراره ببینی تویی که باید به جنون احساست افتخار کنی...! "

پ.ن: بعد مدت ها پیش نویس

یادداشتپراکنده جاتغمخاطرهبی خوابی
مَن بِه رَنجِ تَرانه ها گِریستِه ام؛ باران صِدایَم کُن...!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید