ـ«آهای ...یواش تر، ماریان. این قدر تند نرو. بذار من هم بهت برسم. آای.» این صدای دختری ۱۵ ساله با موهای طلایی و چهرهای زیبا با لباسی سبز مایل به آبی که با پیشبند صدفی رنگی که با دو روبان که بالای یقهها میرفت و تا کمرش امتداد مییافت؛ و پاپیونوار
بسته میشد بود. او کوردلیا وینسلتون بود که اکنون به قلوه سنگی برخورد کرده و روی زمین افتادهبود. ماریان که دختری با موهای قهوهای تیره مجعد با لباسی قرمز رنگ و کفشهای آبی، بود هراسان به سمت کوردلیا برگشت. او گفت:«طوریت نشده که؟ میترسیدم که لباسهایت پاره و یا حتی زخمی شده باشی. خوبی؟» کوردلیا به او گفت:«خوبم ولی چرا این قدر تند میدویدی تا کلاس یه ربع مانده در ضمن آقای پرسی پنچ دقیقه دیر میکند مثل این که باید او را کنار تخته تنبیه کنند؛ نه ما را.» هر دو به حرفهای کوردلیا خندهشان گرفت و تا مدرسه میخندیدند. در کلاس همهی بچهها به شیطنت مشغول بودند؛ به جز یکی.
او ژان بلایت بود که از ساعت ۷ و نیم آنجا نشسته بود و درس «بر فراز آسمانها» را از بر میکرد. کلاس ساعت ۸ شروع میشد. او پسری بود ۱۶ ساله با موهای پرکلاغی و اندامی متوسط اما تنومند زیرا او مرتب ورزش میکرد. پیراهن سپید و شلوار آبی رنگی به تن داشت. شلوارش با بند شلوار به پل پشت متصل میشد. آقای پرسی به علت دوری راه ۸:۰۵ دقیقه رسید. او کتشلوار رسمی و پیراهن سفید پوشیده و کفشهایش را حسابی واکس زدهبود؛ درس را شروع کرد. او به بچههای ممتاز کلاس یعنی ژان و کوردلیا گفت:«شعر بر فراز آسمانها را از بر بخوانید.» کوردلیا شروع کرد به خواندن. وقتی به بیت زیبای آخر رسید:«عشق تو را به سویم میخواند پس بیا ای مادر مهربانم.» خون در بدن همه منجمد شدهبود. سپس ژان شعر را به نحوی خواند که همه فکر میکردند او دارد یک شعر حماسی و جنگاوری میخواند؛ و همه را در جا خشکاندهبود حتی آقای پرسی را. آن دو نمرهی کامل گرفتند و سر جایشان نشستند. بعد آقای پرسی دیکتهی تقریری گفت و باز هم کوردلیا و ژان بلایت دو نفر اول شدند و نفرات دوم کلاس ماریان و فرانس بارنیل بودند. ساعت ۲:۳۰ دقیقه بعد از ظهر مدرسه پایان یافت؛ و همه به خانههایشان برگشتند. در راه ماریان به کوردلیا گفت:«به نظرت امسال کی در مسابقهی سورتمهسواری اول میشود؟ فرانس یا تو؟ شایدم ژان؟ نظر تو چیه ژان؟» ژان گفت:«نمیدانم هر کس دقت بیشتری به خرج دهد.» هر سه به صخرهای کوچک سپید که نامش را «سنگ سفید» گذاشتهبودند؛ رسیدند. در آنجا یک سه راهی وجود داشت که از غرب به سمت خانهی ماریان و از شرق به خانهی ژان و از شمال به خانهی کوردلیا میرسید؛ آنهااز هم جدا شدند و به خانههایشان رفتند؛ اما قرار شد که فردا یکشنبه در خانهی کوردلیا همدیگر را ببینند و دورهمی کوچکی برگزار کنند. در روز مهمانی در خانهی وینسلتونها همهچیز ساده اما زیبا بود؛ خانم کیتی وینسلتون زنی مهربان و مادری فداکار بود. ناگهان پسری سیزده ساله از پلههای اتاق زیرشیروانی پایین دوید؛ او توماس وینسلتون پسری با موی قهوهای تیره بود که میخواست بفهمد در مهمانی چه میگذرد؛ او با بهترین لباس خود در مهمانی شرکت کرد. وقتی مهمانی تمام شد، پدر کوردلیا که مردی چهل یا پنجاه ساله بود با مویی قهوهای پررنگ و سبیل پرپشت؛ که دوستان کوردلیا را تا خانههایشان رساند. توماس، کوردلیا و کیتی وینسلتون آنها را تا دم در بدرقه کردند. کیتی گفت:«پاتریک، یادت نرود که سورتمهی کوردلیا را که به آقای پگین دادهبودی تا تعمیرکند از او بگیری تا برای مسابقهی فردا آماده باشد.» پاتریک گفت:«بله، باشه حتما عزیزم یادم نمیره.» وقتی آقای وینسلتون به خانه بازگشت. او سورتمهی کوردلیا را آوردهبود. سورتمهی کوردلیا سفید و صورتیای بود و با گلهای رز سرخ رنگی استادانه نقاشی و تزیین شدهبود. کوردلیا تا پدرش را دید، به سمتش دوید و خود را در آغوش او انداخت و او را بوسید و گفت:«آه، پدر نمیدانید چقدر من منتظرتان بودم تا به خانه بیایید؛ وای سورتمهی من، چقدر عالی شدهاست؛ از شما و آقای پگین ممنونم.» فردای آن روز کوردلیا سورتمهی خود را همراه کیفش برداشت و راهی مدرسه و بعد از آن مسابقهی سورتمه سواری شد.