هجده ماه دسامبر بود و ۳ هفته از روز مسابقه گذشتهبود و ماریان و فرانس هر دو در بیمارستان هنوز بستری بودند و این باعث شدهبود که نتوانند به مدرسه بیایند. در کلاس، آقای پرسی داشت ریاضیات درس میداد. بچهها آرام و بیصدا نشستهبودند و به درس گوش میدادند تا این آقای پرسی کوردلیا را پای تخته صدا کرد و گفت تا تمرینی را حل کند و او نتوانست؛ یکی از اخلاقهای بد و زنندهی آقای پرسی توهین و استهزا به بچهها در صورت اشتباه در تمرین بود. او به تندی رو به کوردلیا کرد و گفت:«نکنه فکر میکنی ریاضیات بدردت نمیخورد ها، من هم کودنی مثل تو را در کلاسم نمیخواهم.» کوردلیا که تا پایان جمله اول خشکش زدهبود با شنیدن کلمهی کودن و صدای خندهی ژان، بغضش ترکید و با حرکتی سریع تمامی وسایلش را جمع کرد و گریان همچون ابر بهاری خود را به در کلاس رسانید که آقای پرسی فریاد زد:«چکار میکنی؟ چرا داری از کلاس میری؟»کوردلیا مکث کرد و رو به آقای پرسی، گریهکنان گفت:«من میرم چون شما ارزش خودتان را ثابت کردید، که البته ارزشی هم در کار نیست.» سپس بیرون رفت و در موقع پایان روز و اتمام مدرسه برای تلافی جلوی دانشآموزان تمامی وسایلش را که با کمربندی کوچک بهم بستهبود چنان بر سر ژان کوبید که شیشههای شیر و دواتش خرد شدند و محتویاتشان بر روی همهجا پاشیدند و کتابها و دفترها پارهپاره و لوحش تکهتکه شد حتی قلمش هم شکسته و لباسهای ژان را خراش دادهبود. کوردلیا هقهق کنان گفت:«ژان، بیا سنگ سفید هنوز کارم با تو تموم نشده.» ژان با چنان نفرتی فریاد زد:«باشه.» سی دقیقه بعد هر دو در سنگ سفید مقابل هم بودند که ژان به حرف آمد:«منو ...» کوردلیا گفت:«حرف نزن، تو هم درست مثل اون (آقای پرسی) هستی بیاحساس و بیدل، تو تنها دوست صمیمیام بودی، تو یاورم بودی، تو رو به اندازه توماس دوست داشتم اما تو منو مسخره کردی منو جلو همهی بچهها شکستی منم تو را میشکنم جریان درون مدرسه اولش بود.» سپس به سمت ژان حملهور شد و او را زیر رگبار مشت و لگدهایش گرفت. ژان نیز به سمت کوردلیا هجوم برد و با کشیدن موهایش و مشت و لگد زدن به او پاسخ حمله را داد بعد از یک ساعت جنگ و دعوا هر دو بیرمق شدهبودند که ناگهان کوردلیا چنان مشتی به صورت ژان زد که او زخمی و بیهوش شد و خونش دستهای زیبای کوردلیا را رنگین کرد. کوردلیا یک لحظه مات و مبهوت ماند؛ خشکش زدهبود، ترسیدهبود. آیا ژان مرده بود؟ ناگهان از روی ترس و نگرانی جیغی زد و گریهکنان و لرزان به سوی او رفت و گفت:«ژان، ژان تو زندهای؟ به من جواب بده اگه زندهای. من نمیخواستم تو رو بکشم. نمیر خواهش میکنم نمیر.» ژان به هوش آمد و وقتی کوردلیا را خونین و آشفته دید پرسید:«خونی شدی؟ زخمی شدی؟» کوردلیا گفت:«نه، این خون تو است. میترسیدم مرده باشی.» ژان گفت:«من نمیدونم تو منو میبخشی یا نه؟ ولی از تو معذرت میخوام که تو را زدم و به تو خندیدم.» کوردلیا گریان پا به فرار گذاشت و به ژان گفت:«برو، دیگه نمیخوام تو را ببینم؛ هرگز.» وقتی هر دو از یکدیگر جدا شدند و به خانههایشان رفتند، ماجرا را برای والدین خود تعریف کردند. ژان احساس پشیمانی و عذاب وجدان میکرد و نمیتوانست خودش را ببخشد حرفهای کوردلیا در سرش میچرخید و او را خسته کردهبود. کوردلیا خود را بر روی تختش انداخت و گریه کرد، آن قدر گریه کرد که چشمانش سرخ شد. او تا شب گریه کرد حتی دستهای خود را نشست و نهار و شام هم نخورد، هر چه مادرش و توماس برایش خوراک میآوردند پس میداد و میگفت:«برید، میخوام تنها باشم.» تا آن که او بیحال شد و با لباسهای پاره و سر و وضعی نامرتب و کفشهای خاکی شده و دستهای خونیاش به خواب رفت. فردای آن روز کوردلیا کفشهایش از پا و لباسهایش را از تنش درآورد و به حمام رفت تا خود را بشوید، وقتی حسابی تمیز شد. بعد از لباس پوشیدن و شانه کردن موهایش، پایین رفت و صبحانه خورد و از همه معذرت خواست. اما به همه گفت:«تا چند روز به مدرسه نمیرم، تا کمی از این وضعیت بیرون بیام.» و همه قبول کردند.