
کتاب داستان دو شهر هم دقیقاً مثل یکی، هیچکس، صدهزار از اون کتابایی بود که بیش از هفده سال تو کتابخونهم بود و بالاخره تصمیم به خوندنش گرفتم و خیلی خوشحالم که این کار رو کردم. درسته این اثر چارلز دیکنز رمان هست و داستانی رو روایت میکنه، اما ارجاعات تاریخیش به وقایع انقلاب فرانسه و شرایطی که آدمها در اون روزگار سپری میکردند و گذری که به ریشههای چنین رویدادهایی داره، بینهایت روشنگر بود.
این جمله در ابتدای داستان دو شهر آمده:
"بهترینِ زمانها بود، بدترینِ زمانها بود؛ عصر خرد بود، عصر حماقت بود؛ روزگار ایمان بود، روزگار تردید بود؛ فصل روشنایی بود، فصل تاریکی بود..."
و اینطور بود که به فکر فرورفتم...
اینکه چی میشه که کینه و نفرت ایجاد میشه و در نهایت سوخت موتور جنبشها میشه. همین کینه و عداوت و اینکه کینه کوره، همونقدر که ظلم کوره، همونقدر که خیال راحت کوره، و این کوری چقدر میتونه مهیب باشه. و اونوقت چقدر سخته وسط این کوری کسی بینا باشه؛ مثل سیدنی کارتن، مثل چارلز، مثل لوسی، حتی دکتر مانت و آقای لوری، میس پرایس و حتی جری که در لحظه بیناییشو به دست میاره. همه شخصیتهای داستان برام جذابن و هر کدوم لایههای مختلفی دارن، حتی دفارژ که قربانی نفرت همسرش میشه، کسی که چشمبسته بهش ایمان داره.
پایانبندی داستان رو هم حتی دوست دارم، اما این حس که ته قلبم از اینکه سیدنی خودشو قربانی کرد لذت بردم، کمی منو ناراحت میکنه. چرا حس میکنم باید این کارو میکرد؟ چرا از اینکه سیدنی بمیره کمتر از مردن چارلز ناراحت میشم؟ چرا حیات او برام اهمیتش کمتره؟ پاسخ شاید در اینه که چون وابستگیهای کمتری داره. اصلاً این سوال ذهنم رو مشغول کرده که ما هستیم به خاطر وابستگیهامون یا ما هستیم به خاطر خودمون؟
بازم دارم به موسکاردای پیراندلو فکر میکنم. انگار حال درونی سیدنی برام اونقدری اهمیت نداره که اون چیزی که خودم ازش میشناسم باهام ارتباط میگیره.
یه جورایی انگار دیدگاه فایدهگرایانهای که اغلب در زندگی باهاش مواجه میشیم، حتی توی داستانها و روایتها هم، فارغ از اینکه در چه زمانهای اتفاق افتادهاند، سایهی خودش رو روی تمام مراوداتمون پهن میکنه.
زجر و حبس و تنهایی و فقدانی که دکتر مانت باهاش هیجده سال در کنج سلول زندانش دست و پنجه نرم کرده بود، اونقدر عمیقه که انسان بهسختی میتونه باهاش همزادپنداری کنه. پزشکی در اوج موفقیت و خوشبختی به یکباره بیهیچ دلیلی به زنجیر کشیده میشه و تقریباً در انتهای داستان خواننده علت رو متوجه میشه.
صحنه دادگاهی که چارلز دارنی در انگلستان محکوم به جاسوسی و خیانت به کشور شده و جزئیات مجازاتی که انتظارشو میکشه تا اون دفاعیهی خوبی که ازش میشه و نجاتش میده، در ذهن خواننده حک میشه.
از قضا در حین خوانش این کتاب در دورهای شرکت کردم که آثار میشل فوکو رو بررسی میکرد و با این نکته مواجه شدم که در گذشته مجازاتها چقدر وحشیانه بودند اما امروز با وجود اینکه از خشونت آنها کاسته شده، همچنان القای تنهایی و حس فقدان چقدر میتونه خشن باشه و زندانی رو تحت فشار قرار بده.
فوکو در کتاب نظارت و تنبیه بهخوبی نشون میده که چطور شکلهای جدید قدرت، بهجای تنبیه جسم، ذهن و رفتار رو در معرض کنترل و مراقبت قرار میدن؛ و این شاید شکل پیچیدهتری از خشونته.
از طرفی وقایعی که در حین انقلاب فرانسه و در زیر پوست جامعهی آن روزگار فرانسه رخ میداد، باعث شد به این فکر کنم که: سطح عمیق عداوت و دشمنی که عدالت رو زیر پا خرد میکند و خونهای بیگناه زیادی رو به ظن خیانت به عدالت میریزه، در زمانهی کنونی ما هم با همون شدت در جریانه. و چقدر ما آدمها به هم شبیهیم و چقدر مواجههی ما با جهانمون شباهت داره.
این گفته که تاریخ همیشه تکرار میشه، شاید از اون جهت معنادار میشه که چون تاریخ رو ما انسانها میسازیم و سازوکار ذهن و زندگی ما از دیرباز همین بوده، بیشتر در ذهنم طنینانداز میشه.
داستان نقاط اوج زیادی داره و حتماً توصیه میکنم بخونیدش. و پایانبندی داستان از نظر من هم خیلی راضیکنندهست و اما در عین حال برای من ناراحتکننده و پر از احساسات دوگانه و پرسشهای عمیق...
اینکه چه اتفاقی میافته که کسی خودش رو فدای دیگری میکنه و منِ خواننده هم ازش همین انتظار رو دارم، به نظرم خیلی بحثبرانگیزه و من کمی دچار عذاب وجدان میشم از اینکه این پایان رو دوست داشتم.
آیا ما با نقشهامون در جامعه تعریف میشیم و حضورمون صرفاً برای ایفای اون نقش هست یا ما هستیم که نقشها رو میسازیم و میپذیریم؟
دوست دارم دچار شرایطی که این جمله در ذهنم القا میکنه نشم و از دام وسواس در انتخاب و تصمیم رها بشم، اما واقعاً بعد از خوندن این کتاب و یکی، هیچکس، صدهزار احساس میکنم نسبت به این پیام هم حساستر شدم:
آدمی که زیاد میفهمه ولی کاری نمیکنه، دچار انفعال فکری میشه — چیزی که نه داناییه، نه آزادی.
با خواندن این رمان جذاب و آموزنده به این مسائل بیشتر فکر میکنم و واقعاً کنجکاوم بدونم دیگران بعد از خوندن این کتاب چه احساسی پیدا میکنن و به چه پرسشهایی برمیخورن...
اگر شما هم داستان دو شهر رو خوندید یا درگیر این پرسشها شدید که "چه کسی سزاوار فداکاریه؟" یا "آیا ما با نقشهامون تعریف میشیم یا فراتر از اونها میریم؟" خوشحال میشم نظرتون رو بدونم.
📚👇 توی نظرات برام بنویسید که کدوم بخش از داستان بیشتر روی شما تأثیر گذاشت؟