باغ و زندگی تو روستا برای من و تصوراتم یعنی حوض کاشی آبی و یه فواره قشنگ وسطش، یه حیاط با چمنای یه دست و مرتب شده با علف تراش، حیونایی که مرتب و منظم یه گوشه تمیز دارن زندگیشونو میکنن و باغی که به منظم ترین حالت ممکن سر وقت محصولشو میاره و همه با خوشی در کنار هم زندگی میکردن.
اما متاسفانه زندگی ما به هرچیزی شبیهه جز جملاتی که نوشتم!!!!:////
صبحا در خونمون رو که باز میکنم یه حوض سیمانی شکسته میبینیم که یه شیر آب پوشیده شده با جوراب پارازین مشکی بجای فواره بالاش قرار گرفته! و حیاطی که مملو از علف های هرزه و خانواده ای که فرق بین ماشین چمن زن برقی و آفتابه رو از هم نمیدونن!!
و باغی که همیشه و هر سال انواع و اقسام دعاها و نذورات رو براش میکنیم بلکم محصولی بیاره و دریغ که هر سال کمتر از پارسال!!!
نمیدونم مشکل از نویسنده های داستاناست که انقدر ایده آل خونه زندگی روستایی رو مینویسن یا مشکل از منه که قصه هارو با واقعیت زندگی خودم مقایسه میکنم!
ولی مشکل هرچیزی که هست منو عمیقا ناراحت میکنه...باید براش یه کاری کرد... اشتباهم حدی داره بالاخره...قرار نیست یه روزی یه جایی اشتباهی کردیم تا ابد و دهر ادامش بدیم که!