Gisou Moradi
Gisou Moradi
خواندن ۳ دقیقه·۲ روز پیش

شب یلدا که توی جاده گذشت

یلدا همیشه برای خانواده ما یه جور خاصی مهمه؛ یه شب پر از رنگ، خنده و خاطره. اما یلدای پارسال من به جای سفره‌ی انار و هندونه، روی صندلی اتوبوس و بین پیچ‌وخم‌های جاده‌ی رشت به تهران گذشت.

ماجرا از اون‌جایی شروع میشه که تو یه دوره‌ی آموزشی طراحی داخلی در تهران ثبت‌نام کرده بودم و مشکلی که وجود داشت این بود که کلاس‌های دوره روزهای جمعه‌ها برگزار می‌شد و پارسال، شب یلدا افتاده بود پنج‌شنبه شب و همزمان با آخرین جلسه کلاسم. یه جلسه که آخرش باید خودمون هم پروژه‌های نهایی‌مون رو ارائه می‌دادیم.

یا باید تو خونه می‌موندم و یلدا رو مثل هرسال با خانواده سپری می‌کردم و یا شبانه راه می‌افتادم تا خودم رو به کلاس برسونم. با اینکه دلم خیلی برای اون دورهمی خونوادگی تنگ می‌شد ولی انتخابم مشخص بود. آینده شغلی‌م برام اهمیت زیادی داشت و نمی‌خواستم به خاطر یه شب، فرصتم رو از دست بدم.

هوا دیگه تاریک شده بود که سوار اتوبوس شدم و روی صندلیم، کنار پنجره نشستم. همراهم فقط یه کوله‌پشتی بود که توش لپ‌تاپ، چندتا اسکیس از پروژه و یه ظرف کوچیک انار دونه‌شده گذاشته بودم. مامانم موقع خداحافظی ظرف انار رو با لبخند بهم داد و گفت: «یلدا رو همیشه برای خودت نگه دار.»

اتوبوس آرام‌آرام توی جاده حرکت می‌کرد. بیرون بارون ریز و مداومی می‌بارید و مه نرمی اطراف رو پوشونده بود. سکوت عجیبی توی فضای اتوبوس حاکم بود؛ بیشتر مسافرا یا خواب بودن یا تو فکر فرو رفته بودن. من اما، تو ذهنم داشتم همه جزئیات پروژه رو مرور می‌کردم و از طرفی به خونه و شب یلدای خانوادگی‌مون فکر می‌کردم. هر چند که فقط من اون شب پیششون نبودم، ولی بهرحال نبودنم باعث شده بود یلدای امسال برای اونا هم یه کم معمولی‌تر از سال‌های قبل بشه.

وسطای مسیر، ظرف اناری که مامانم داده بود رو باز کردم. یه قاشق ازش خوردم و حس کردم یه ذره از گرمای خونه و سفره یلدا رو همراه خودم آوردم. هر چند ساده بود، ولی طعمش توی اون سکوت جاده یه حس خاص بهم داد؛ یه جور دلگرمی که انگار بخشی از خانواده هنوز باهام بود. تصمیم گرفتم با مامان تماس تصویری بگیرم اما فکر نکنم نیاز به توضیح باشه که کیفیت اینترنت توی جاده به قدریه که اگر بتونی یک سری سایت فیلتر نشده را باز کنی باید خوشحال باشی، چه برسه به اینکه بتونی تماس تصویری بگیری.

صبح زود، وقتی اتوبوس به تهران رسید، هوا تازه داشت روشن می‌شد. خیابون‌های خیس و خلوت تهران زیر نور نارنجی سپیده‌دم، یه حس عجیبی داشت. بعد از رسیدن به ترمینال بیهقی، ۲-۳ ساعتی وقت گذروندم تا ساعت نزدیک ۹ بشه و رفتم سمت آموزشگاه، یه نفس عمیق توی هوایی که به لطف بارون دیشب خیلی تمیز بود کشیدم و وارد کلاس شدم…




اون یلدا شاید پر از انار و هندونه نبود، ولی یه تجربه فراموش‌نشدنی بود. یادم داد که گاهی باید از راحتی و عادت‌های همیشگی‌مون بگذریم تا به چیزی که واقعاً می‌خوایم برسیم. اسم اون یلدا رو گذاشتم یلدای موفقیت هرچند که حالا که بهش فکر می‌کنم میشه اسمش رو یلدای دوست داشتنی هم گذاشت.

یلدای دوست داشتنی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید