ویرگول
ورودثبت نام
شیما محمودی
شیما محمودی
خواندن ۱ دقیقه·۲ ماه پیش

بذر آدم...

وقتی آدم می‌خواهد به دنیا بیاید. درست قبل از اینکه از آن بالا بپرد توی این دنیای عجیب و غریب، خدا می‌گوید چشمت را ببند و دستت را باز کن. بعد یک دانه توی مشتش می‌گذارد و او را می‌فرستد اینجا روی زمین. می‌دانید... اینطور نیست که فقط درخت‌ها بذر داشته باشند، هر آدمی هم بذری دارد برای خودش. فرقشان این است که درخت می‌داند چه بذری دارد و یادش مانده بزرگ که شد باید چه درختی بشود‌. اما درمورد آدم جور دیگری است. آدم اصلا نمی‌داند بذر دارد. تازه اگر بعدها بفهمد، نمی‌داند چه بذری است. اگر هم زیادی خوش شانس باشد و به یک نحوی بفهمد بذرش چیست نمی‌داند چطور باید میوه بدهد. به همین خاطر است که آدم‌های کمی به ثمر می‌رسند. بیشترمان نمی‌دانیم اینجا چه می‌کنیم. همینطور دور خودمان می‌چرخیم تا آن روز که دوباره برگردیم‌.

راستش ادامه‌اش را دیگر نمی‌دانم. شاید می‌گوییم تا سه نشه بازی نشه و خدا را راضی می‌کنیم بگذارد دوباره بیاییم و بهش قول می‌دهیم که این بار حواسمان را بیشتر جمع می‌کنیم. شاید هم با کمی حسرت و غبطه این حرف‌ها کار را تمام می‌کنیم و تمام. نمی‌دانم...

آدمدنیاخدادرختبذر
«قلم» خویشاوند آن مَنِ راستین من است.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید