تا خود صبح گریه میکرد

دیشب خواب دختر مش‌حسن را دیدم.

خواب دیدم میخواست به ماهی کوچکش غذا بدهد که تنگ را پیدا نمیکرد. فکر کرد که ماهی‌اش مرده.

مادرش ایستاده بود در چارچوب در و حرف هایی می‌زد.

اما دخترک گوش هایش را با دست پوشانده بود و فقط زار می‌زد.

خودش نمی‌خواست بشنود که آن سوی ده، رودخانه زلالی پیدا شده، پر از ماهی های رنگارنگ.

خودش نمی‌خواست بشنود که پدر تنگ را برده تا ماهی‌های بیشتری بیاورد.

خودش نمی‌خواست که گریه اش تمام شود.

خودش نمی‌خواست که خوشحال شود.

تا خود صبح با گوش های بسته گریه میکرد...