قلبم در خود نمیگنجید، قلمی به دستش دادم....
خدای عشق

درونش جهانی بود،
پر از آدمها،
آدمهای خوب، آدمهای بد، آدمهای مهربان، ترسو، زیاده خواه، حسود....
و او خدا بود،
«خدای هزارتکه»،
دستور داد بدها را بکشند.
آنان که کینه توز و پلیدند،
یا هر کس که خودخواه یا فریبکار است،
زشت ها را هم،
و هر کس که ناتوان بود،
همه را میکشت.
میخواست فقط خوبها بمانند، آدمهای بینقص،
میخواست بهترین خدا باشد.
یک روز اما خدا؛ خودش را در آیینه دید. «خدای خشمگینِ پُرادعا»
بهترین نبود، پس گریهاش گرفت.
درونش بارانی شد.
عشق بارید.
همهٔ آدمهایش عاشق شدند.
یکی شدند.
خدا عاشق شد.
شُد «خدای عشق».
مطلبی دیگر از این نویسنده
عشق پرواز میخواهد و انسان بال ندارد
مطلبی دیگر در همین موضوع
زندگی زناشویی خود را دریابید!
افزایش بازدید بر اساس علاقهمندیهای شما
روزنه