قلبم در خود نمیگنجید، قلمی به دستش دادم....
هیچ میشوم

دستمالی برداشتهام،
هرچه را میبینم پاک میکنم،
اشیا را، آدمها را، فکرها، نامها، همه چیز را.
آنقدر میسابم تا تمام شوند، «هیچ» شوند.
همه دنیایم که «هیچ» شد، به هیچستان میرسم.
قدم در هیچستان میگذارم.
لم میدهم.
پایم را روی پا میاندازم و آواز میخوانم.
آواز میشوم.
«هیچ» میشوم...
مطلبی دیگر از این نویسنده
تا خود صبح گریه میکرد
مطلبی دیگر در همین موضوع
کانْت؛ از کتابخانهی ملی تا سقوط دلار
افزایش بازدید بر اساس علاقهمندیهای شما
روزنه