میتوانم بدون درنگ کبریتی سوزان بیندازم روی کاغذ مچاله ی زندگی و به تمسخر روزگار عاصی کننده پایان دهم ...
میتوانم تمام انسان هایی راکه از امید و رویش دوباره ی گرما از تن هایمان دم میزنند با دستان سرد و پینه بسته ام به کام مرگ بکشانم و تن بی جانشان را هدیه ی مشتی خاک و غذای موریانه ها کنم ...
به قدری از فشار مشغله های بی پایان و درجا زدن های بی وقفه خسته و دل ازده ام که میتوانم جرعه جرعه زهر برای خواب ابدی ببلعم ...
جهل و ندانم کاری ادم های جامعه ی عروسکیِ عصر حاضرِ زندگیم نفسم را در تاریک و روشن روزها و میان سوسوی کم رنگ و غریبانه ی ستاره های درگیر غبار قطع و تنگ میکند ...
صادقانه بگویم دلم پرواز میخواهد دراین واپسین لحظات نیستی و رهایی را از این زنجیر های اصارت که به بالهای زخمی و شکسته ام بسته شده خواستارم ...
#فرفریِپریشانِغزل