به تخته نگاه کردم اما در ذهنم زندگی میکردم،موضوعات صف شده بودند تا پرونده شان را بخوانم به داد رسی شان برسم و بعد از گوش هایم خارج و در خاطراتم ثبت شوند اما؛وقتش را نداشتم ! دیگر داشت در صف دعوا می شد موضوعات خسته شده بودند و روز به روز بیشتر میشدند و من خسته تر؛ انگار سران ذهنی جلسه ای برای بهتر کردن اوضاع گذاشته بودند اما این خودش سرسام اور بود میخواستم دوروزی مغزم را خفه کنم و خودم ، این منی که تا همیشه با من است همه ی مشکلات را حل کند ؛ به دستانم نگاه کردم خراش و زخمی در انعکاس تخته به چشمانم نگریستم ، خونی ، درست مثل قلبم! قلب؟ مگر نام همان سنگی که در سینه ام است، نیست، پس چرا خونین است؟ دفعه ی قبل جگرم را در اوردم گاز زدم و کباب کردم ان هم مزه ی خون میداد،خوب چیز هایی که تا دادرسی شان جان داده بودند خون ان دخترک که از اعدام می ترسید و من با تدبیر همیشگی ام با ترسش رو به رویش کردم،روی تخته خودم را می دیدم کارما،با متهمانی که به سراغم امده بودند؛ اینبار نوبت قلب بود که از دستش خلاص شوم جمعه روز کوهنوردی بود و سنگ بزرگی را به پایین پرتاب می کردم؛ حالا پوکه های سرخش را می بینم ؛ در یکی از سفر هایم دریای سرخ و شن های سرخش را از نزدیک دیدم انگار قلب های سنگی خونین مرحم خود را انجا پیدا کرده بودند و همه خون میگریستند و حاصلش انعکاس سرخ خونِ دریا بود! جای قلبم گل کوهی گذاشتم اما گل در بدنم نابود شد چرا که من دیگر کودکی ۱۰ ساله نبودم که با گلی زنده شوم من همان بچه ی ۱۲ ساله که حالا به جای یک قاضیِ ۷۵ ساله بود و نابود شده بود و انگار برای همه ی ادم ها ناکافی بود .. .
تقدیم به تسنیم.ا ...!