پنجشنبهها همیشه میلرزیدند. نه بهخاطر هوا—هوایی که سالهاست فقط یک خاطرهست توی ریهها—بلکه چون توی یک لحظهی خاص از شب، همهچیز از گام خارج میشود.
من: نیهیل.
گام: دو ماژور.
ذهن: نامطمئن.
بدن: بازماندهی آخرین کنسرت.
شب بود. یا حداقل چیزی شبیه به شب. توی دیسونانسیا، شبها کش میآیند. مثل نُتهایی که تا ابد کشیده میشوند، ولی هیچوقت به سکوت نمیرسند. فقط توی فرکانس محو میشوند.
گام دو ماژور توی کفشهام گیر کردهاست. هر قدم، یک تِرَک قدیمی را بالا میکشد: صدای خندهی دختری که یادم نمیآید کی بود، کلمههایی از شعری که شاید مال خودم بود، شاید مال ...، یا شاید چیزی ممنوع از حافظهی جمعی نسلهایی که فقط گوش دادند، ولی هیچوقت ننوشتند.
تهران دیگر فقط استیجهای خاموش است. بعضی هنوز نئون دارند، ولی وقتی نزدیکشان میشوی، نور شروع میکند به تپیدن—مانند قلب یک گیتاریستِ تبعیدی.
هر استیج یک تلهست.
یک بار گیر افتادم. نواختم. با هر آکورد، یکی از خاطرههایم پاک شد. تا رسیدم به سل ماژور، یادم آمد اسمم چیست—ولی یادم رفت چرا دارم مینوازم.
آن شب رسیدم ترمینال جنوب.
بوی بارون و سیم سوخته. نور نئون روی آسفالت خیس. اونجا برای اولین بار دیدمش: ریری.
داشت یک میکس میزد از نوارهای صوتی. صداهای تظاهرات، خشخش رادیوهای حکومتی، نالههای بندهای زیرزمینی. دستگاهش یک هیولای سایبرپانک بود: VHS وصل به هد یونیت پژوی ۴۰۵، چسبخورده به یک مادربرد سوخته.
گفتم:
«این همونه؟ گام؟»
ریری نگاهم کرد. چشمهایش از پشت عینک آفتابی ترکخورده مثل موج لرزید. گفت:
«نه. این دیسونانسه. این اون چیزیه که وقتی گام گم میشه، باقی میمونه.»
سکوت.
ولی نه سکوتِ خالی. سکوتی بود باردارِ یک فالش. مثل یک لکهی جوهر رو خط پنجم پارتیتور.
ریری ترک جدیدی زد.
اسم ترک بود: "آزادی در خط هفتم ولیعصر"
از بلندگوهای داغون ترمینال، پخش شد. صدای قدمهای کف خیابان انقلاب. صدای ترسزدهی یک مادر: «بدو عزیزم!» صدای جوانی که داشت سازش را جمع میکرد قبل از یورش بعدی.
یک لحظه، حس کردم بدنم کوک شد.
رفتم سمت گیتار بیصدام. زدم. یک نُت. دو.
ریری پیچِ میکس را چرخاند رو «ریورس».
نور نئون از برج آزادی تا سینما ایران پاشید. سایهها لرزیدند. همهچیز کوک شد. یک نفر از دور فریاد زد:
«تو هنوز گامتو داری؟!»
لبخند زدم. یا شاید فقط لرزیدم.
سکوت برگشت.
ولی دیگر همان سکوت نبود. کوک شده بود.
سکوتی با گامی خاص.
بیگامی مشخص.
اپیلوگ
از آن شب، ترمینال جنوب، هر پنجشنبهشب تبدیل شد به یک مراسم پنهانی. ریری و من، یک ایستگاه رادیویی زدیم:
«رادیو گام گمشده»
پخش میکردیم صدای چیزهایی که وجود ندارند. صدای دخترهایی که دیگه نیستند، ولی توی نوارها هنوز زمزمه میکنند. صدای آیندههایی که ساخته نشدند. صدای سازهایی که کوک نشدند.
و اگر شبی، از خط هفتمِ ولیعصر بگذری، از جلوی سینمای ویرانشده، از کنار گرافیتیهایی که هی پاک میشوند و باز نوشته میشوند، شاید صدای ما رو بشنوی.
و اگه گوش بدی،
شاید برای یک لحظه،
خودتو دوباره بشنوی.