مغز من خیلی بهتر از بقیهٔ اعضای بدنم کار می کند.
اصولا اینطور است که بقیهٔ اعضای بدنم هیچوقت حوصله ندارند. مخصوصا دستم.
یعنی توی مغزم همیشه یک عالمه ایده است و مطمئنم اگر بنویسم عالی میشوند اما اصولا بدنم حوصله ندارد بنشیند پشت سیستم و انگشتهایم حال ندارند تایپ کنند. اینطور میشود که قیدش را میزنم.
مخصوصا در چنین وقتهایی که قلبم زخمخورده است و روحم خسته.
از شما چه پنهان، آدم بزرگی را از دست دادهام. آدمی که خیلی بود. نه که حالا سری توی سرها باشد و اینها. نه.
برای من خیلی بود. از آن موقع که از دستش دادهام نتوانستهام درموردش چیزی بنویسم. نبودنش سنگ شد و ماند سر راه گلویم. مچالهام کرد. سختم کرد.
نمیدانم انگار چیزی در پشت و پسلههای قلبم مرد. اینطور حس میکنم. از آن روز چیز زیادی حس نکردهام. مثل کسی که سرما میخورد و کربو میشود. دیگر نمیتواند بویی را حس کند. یعنی میفهمد بوهایی هست. اما نمیتواند از بوها لذت ببرد. نسبت من و زندگی انگار این چند روز اینطور شده است.
میفهمم که زندگی است و باید لابد خوشیهایش را ببینم و لذت ببرم. اما نمیتوانم. اما نمیشود. یک چیزی جایش توی قلبم خالی است.
خواستم برای فلانی که دیگر نیست بنویسم ممنون که نیستی.
ممنون که دارم درد فقدان میکشم.
ممنون که مرا مبتلا به این زخم کردی.
راستش درد کشیدن، مخصوصا اگر دردی باشد که طبع شعریات را راه بیندازد، خیلی هم بد نیست.