
مردا همشون بدعنقن!
انگار بلندگو قورت دادن!
با یه من عسلم نمیشه خوردشون!
این حرفها برات آشنا نیست؟ گله های همیشگی زنونه... که خب، ناحق هم نیست.
اما...
مردا معمولا از برج غرور خودشون پایین نمیان.
یعنی یاد نگرفتن که بیان چون قوی بودن بهشون دیکته شده.
چون از همون اول، بهشون یاد دادن قوی بودن یعنی ساکت بودن، بیاحساس بودن.
ابراز احساسات؟ ضعف.
تکیه کردن به یکی دیگه؟ عیب!
موضوع اینه که مردا هم تجربه میکنن.
گاهی غمگین میشن، گاهی میترسن، گاهی بغض میکنن، گاهی حس میکنن کافی نیستن. ارزشمند نیستن.
پاهاشون توی باتلاقی از این حس ها گیر میکنه و هرروز بیشتر فرو میرن چون هربار:
غم و ترس و بغضشون،
احساس ناکافی بودنشون،
نیاز شدیدشون برای شنیده شدنش،
و عاجزانه شونه امن برای گریه کردن خواستنشون توی یه قفس فولادی حبس میشه و پارچه سیاه خشم روش چنبره میزنه که مبادا کسی بتونه ببینه تو اون قفس چی منزوی و سرکوب شده.
ما مرد بودن رو اینطوری معنا کردیم.
گاهی اما یه مرد شجاعت اینو پیدا میکنه احساساتش رو کف دستش بزاره، به امید این که دیده و درک بشه.
خب احتمالا موضوع از همینجا بغرنج میشه، چون اغلب آدمها فقط با چشم سر میبینن، نه با چشم دل.
نه تنها درک نمیکنن، بلکه قضاوت میکنن، سرزنش میکنن، نادیده میگیرن.
با نابلدی و بی ملاحظگیشون میزنن زیر اون دست و اون احساسات رو بیش از پیش منزوی میکنن.
اما... اگه... یروزی... یجایی... یکی پیدا بشه... یکی که... شاید دستاش از جنس طلا باشه... آره آره!
آخه طلا فلز خاصیه، جدای از دوست داشتنی بودنش، منعطفه، مقاومه، زنگار نمیزنه... سیاه نمیشه !
آخخخ که شاید اون دست طلایی بتونه وسط این همه انزوا با مهربونی از این سینه خشمگین و سپر کرده رد بشه، با کنجکاوی یه گوشه پارچه رو بزنه بالا و دریچه اون قفس رو باز کنه و بدون قضاوت یکی یکی اون احساسات سرکوب شده رو لمس کنه!
بشه شونه امن!
شونه امن برای مردی که اونقدر قویه که یکی یکی منزوی های قفس دلش رو با بارش شور چشماش بیان کنه.
برای من، اون دست طلایی همیشه همین جا بوده... دست خودمه!