با کتاب میشود در تاریخ و جغرافیا سفر کرد.. در زندگی ها.. در خاطرات.. در آموخته ها.. و از همه مهیج تر در ذهن ها..
میشود جهان را از دریچه نگاه های مختلف دید.. نگرش های گوناگون را حس کرد
با بعضی کتاب ها میشود همذات پنداری کرد.. میشود خود را وسط روزمره ها و حوادث پیدا کرد.. و قطعات پازل زندگی را حساب شده تر بررسی کرد و چید.
« مثل نهنگ تازه میکنم » برای من چنین کتابی بود...
این کتاب برای من همه ی این ها بود.
دستم را گرفت و برد وسط شرجی جنوب و انداختم درست وسط گرمای آغوش یوما.. از یوما آموختم و دل به حرف هایش دادم.. با اسپند دود و چهار قل خواندنش دلم آرام شد و طفل کوچکم را برای ساعتی رها کردم
و افتادم وسط زندگی مستوره و امیریل.. ( خواستم بنویسم زندگی عاشقانه، که دیدم نه! زندگی عاقلانه، باز هم دیدم نه! عاشقانه، عاقلانه هم نه! بلکه یک زندگی واقع بینانه.. یک زندگی منحصر به فرد مثل زندگی هر یک از ما مخاطب ها.. که به نظرم این درست هنر نویسنده بود که از یک زندگی طبیعیِ خاصِ مستوره و امیریل نوشت نه الگوهای هرچند زیبا اما تکراری )
و درست وسط همین زندگی بود که از وسط زندگی خودم سر بلند کردم و اطرافم را پاییدم و کم و کاستی هایش را با عینکی جدید دیدم. گاهی با خودکار قرمز از خودم ایراد گرفتم و گاهی هم راه حل پیدا کردم و زیر نکات مهم خط کشیدم.
آری.. « ارزش هر دل به حرف هایی ست که برای نگفتن دارد. »
اما گاهی حرف های نگفته ی دل یک زن آنقدر زیاد میشود که ارزش و ضد ارزش با هم آمیخته میشود.. میرسد به پوچی.. به افسردگی..
پس یک نفر از این جمع باید سر بلند کند و قلم بگیرد و بنویسد از حال دل یک زن درست لحظه ی مثبت شدن تست بتا.. درست لحظه ی پر استرسی که کنار دستگاه سونوگرافی دراز کشیده تا از سلامت پاره ی تنش مطمئن شود.. از شعف لحظه ای که دردانه اش در دلش تکان میخورد و دلش قنج میرود.. از شیرینی خرید یک جفت جوراب پنج سانتی.. از حس یک تهوع عاشقانه.. از وحشت از دست دادن عزیزی که گاهی ورجه وورجه هایش کم میشود و اضطراب نفس نکشیدنش چنگ می اندازد روی تمام روح مادر.. از یک صبر و درد مادرانه که گواهیست بر مهر بی مثال مادری.. از لحظه ی ترس از ناتوانی توانمندترین زنان در مقابل یک طفل دو سه روزه.. از آرزوی چند ساعت متوالی خوابیدن.. از تمام فکر و خیال های جاده ی تربیت.. از نفس کم آوردن با سرفه های یک طفل معصوم.. و از آن لحظه که مادر میشوی و غیر از مادری، باید برای تمام شئون و افعال زندگی ات دلیل کاملا قانع کننده بیاوری..
یک نفر باید بیاید و بگوید ما زن ها تنها نیستیم.. با همه ی عواطف درک نشده و با همه ی بیم و امید و احساسات ناشناخته، ما همه شبیه یکدیگریم و حال دل هم را میفهمیم و شاید این بهترین دلیل باشد تا در کوچه و خیابان، همدیگر را به یک لبخند دعوت کنیم.
همه ی زنان جهان - اگر دنبال هویت واقعی خود باشند - چه باسواد و چه بی سواد، چه آشنا و چه بیگانه با قلم، چه اهل درس و بحث و کتاب و چه اهل هرچیز دیگر، همه لااقل بخشی از صفحات این کتاب را زیسته اند. لحظاتی درست مثل یک نهنگ، سر از بحر سختی ها و مسائل شیرین و تلخ بیرون آورده و لاجرم میخواهند در همین وانفسای شهر نفسی تازه کنند.
و ارزش کار نویسنده به نظر من دقیقا همین القای حس تنها نبودن است. حس یک صحبت و همنشینی کاملا زنانه.
همین ساده ندیدن زنانگی، مادری، همسری و ...
چیزی که نه فقط جامعه ی زنان، بلکه مرد ها هم به آن محتاجند.
« بین رفتن و ماندن دست و پا میزنم. رفتن همیشه کنده شدن و خط زدن یک اسم از شناسنامه نیست، میشود ماند و مادری نکرد، زیر یک سقف نفس کشید و همسری نکرد. من اما این آدم نیستم. من چنین زنی نیستم، یعنی نمیخواهم باشم. »