سلام . ژینا هستم و همیشه فکر میکنم که بدنبود اسمم را آنه میگذاشتند . بنده وراج هستم ؛ بله درست خواندی ، و_ر_ا_ج . خوب است آدم دربارهء خودش دروغ نگوید و خیلی ساده به مردم توضیح دهد که چه کسی است و یا چه شخصیتی دارد و همراه فیس و افاده اش کمی خاکی و خودمانی باشد.( به خدا بد نیست ، امتحان کنید ، شاید خوشتون اومد) چه ضرورتی دارد آدم دربارهء خودش به دیگران دروغ بگوید ، خیلی ها هستند که الکی چاخان میکنند، مثلا: من کلا دختر فانتزیی هستم ، میدونی من هر چی باشم دو رو نیستم (دو ساعت بعد : الو مامان این زنیکه بدقیافه رو دیدی چه عشوه ای واسه شوهرش میومد!)) از چاخان های آقایون هم میتوانم دو مورد مثال بزنم : من عاشق دوست دخترمم ، هیچوقت بهش خیانت نمیکنم( پشت صحنه: الان ، در حال حاضر چند تا دوست دختر داری ؟ _خب،آتنا، مینا،بهار... با ایشون هم چهار تا)، مرامتو هیچوثت یادم نمیره داداش ،جبران میکنم(جبران شد البته ، با حذف کردن عکس و ویس ها)
ما هیچوقت نمیتوانیم انسانی را پیدا کنیم که همراه خوبی هایش ( بلوف) عیب هایش را هم بگوید . من قبول کرده ام که وراج هستم ( البته ، اولش خیلی سخت بودو کم کم خودم هم از دست دهن لامصبم سردرد گرفتم) .ما هیچوقت اشتاباهایمان را قبول نمیکنم ، اگر هم بکنیم با کتک و فحشو ... بهمان میفهمانند که: بابا کولی، قبول کن چقدر بلند حرف میزنی ) ما حتی اگر خیرمان را هم بخواهند بدمان می آید و جبهه میگیریم ، مثلا:لطفا دقتتون رو برای رانندگی کردن بالا ببرید( کلی جیغ و داد راه میندازیم که آقا مشکل از من نیست ، ماشین خودسر دنده عوض میکنه و فرمونو بد میچرخونه)، چرا درس نمیخونی، امتحانت رو خراب میکنی ها( من: وقتی نه من درسو میفهم نه اون منو میفهمه ، چرا باید الکی خوندش ؟) و...، ما در اکثر اوقات فکر میکنیم دیگران از حسودی یا بدخواهی ما این حرف ها را میزنند ، ولی نه ، بعضی مواقع از سر خیرخواهی و دلسوزی این حرف های را میگویند. ما خودمان چون بدخواه و حسود هستیم اینجور فکر میکنیم .
اگر بخواهم درباره رفتار و شخصیت دیگران حرص بخورم ،پوستم خراب میشود. میخواهم داستان وراج شدنم را برایتان بگویم: وقتی من به دنیا آمدم تا سه ، چهار سالگی نمی توانستم زبانم را بچرخانم و صحبت کنم . خودم فکر میکنم که حتما پرستاری که من را به دنیا آورده قیافه هولناک و ترسناکی داشته ، طوری که عنوان اولین تصویری که دیدم زهر ترک شده ام و زبانم بسته شده یا شاید هم مادرم آنقدر جیغ زده است که من زبانم از ترس بند آمده .در هر صورت بدون دلیل زبانم بسته نشده است ،حتما اتفاقی رخ داده که حالا باید تاوان آن سه چهار سال را زبانم پس بدهد ،مادرم میگوید از بس شکلات را دوست داشتم و شکلات و آبنبات میخوام، اولین کلمه ای که به زبان آوردم "شکلات" بوده :/
خانواده ام برای بازگشایی زبان بی حرکتم تمام تلاششان را کردند . مادربزرگم تجویز کرده بود که چند تخم کبوتر را به خوردم بدهند ، خدا را شکر میکنم که زبانم وا داد و بالاخره بازه شد وگرنه معلوم نبود چه چیز های دیگری به خوردم می دادند. تجویز متخصص والا مقام هم جواب نداد و من بالاخره چند ماه بعد زبانم برای درخواست شکلات چرخید . هر چه بزرگتر میشدم زبانم بیشتر از قبل می چرخید. حالا که بزرگتر از قبل شده ام دیگر از شکلات خوشم نمی آید . شاید خیلی بی مرام هستم که بزرگترین کمک زندگیم برای بازگشایی زبانم را یادم رفته است . دیگر خسته شده بودم از بس با ادا و اشاره به خانواده ام میفهماندم که شکلات میخواهم . عطش عشقم به شکلات بسیار زیاد بود، یک روز به خاطرش هر چه گریه کردم (من بدون اون نمیتونم، اون تموم معدهء منه ، ازم دورش نکنید) بهم محل ندادند ، تا اینکه طلسم زبانم شکست و عشقم را با صدایی رسا صدا زدم :شکلاتتتت...)
ژینا گراوند
۰۳.۵.۱۲
پ ن :خدایی زیاد دختر وراجی نیستم
پ ن: داستان عشق به شکلات واقعیه :)