به نام خالق هنر
دیشب باران بارید
آسمان برای حالم نالید
پاییزم ابری شد
شوقم خاک شد ،غمم جوانه زد
عطر اشک هایم را نسیم داغ خورد
تاریک شد دلم ،در عمق سیاهی اتاقم
شوری اشک چشمانم را سوزاند
چشمانم از شوری اشک سوخت
قلبم از چه سوخت ؟
از بی عاری اشک ها !
از ابری که باران را خورد !
نگذاشت ببارد باران بر موهای کوتاهم
از حنجره ای که از فریاد خفه شده می لرزید
سوخت دلم ،اولین بار نیست آخرین بار هم نیست.
غم با شرارت مرا بوسید
و
حالا روح من اسیر غم است
هر چه در چنگالش جهیدم
راهی برای گریز نبود
گفت : عاشقم شده
گفت : مرا میپرستد
گفت : از کودکی دنبالم بوده است
و حالا ...
حالا مرا برای خودش میخواهد
نمی خواهد مرا خندان ببیند
نمی خواهد مرا آزاد ببیند
گفت : من عاشق چشمانت شدم ،زیبای من
که وقتی گریه میکنی
،
عاشق صدایت شدم
وقتی مینالی
،
عاشق دست هایت شدم
وقتی از غم میکشی و می نویسی
گفت : من در تقدیر توئم، دستت را بده
و با من با موسیقی غمین برقص.
ژینا گراوند