دستش را داخل موهایم برد و محکم گرفت ،آنقدر دردم گرفت که جیغ بلندی زدم و روی زمین جلوی پایش به زانو افتادم . دندان قروچه ای کرد و با عصبانیت روی شن های حیاط به طرف اتاقم کشاندم ، مدام دستش در موهایم محکم تر میشد ،من از درد زحجه میزدم ؛فریاد زدم : مهرانننن... ترو ابولفضل ولم کن.) اما نه مهران دیوانه بود ، چیزی نمیشنید . درد سرم آنقدر زیاد بود که انگار به جای موهایم رگ های اعصابم را میکشید .
حلقم از فریاد،زحجه و درد خشک شده بود. در اناقم را با لگد باز کرد و من را داخل پرت کرد و به طرفم حمله ور شد . با لگد به جانم افتاد ، بوی خون می امد ؛ از سرم بود . زحجه ام تا آسمان رفت: خداااا...)لگد محکمی به پهلویم زد ، از درد در خودم جمع شدم . چشمانم تار می دید اما خوب میتوانستم چهرهء مهران را ببینم که از خشم سرخ شده بود .
لحظه ای قدرت و جرات درم جوشید ، در رگ هایم ، میتوانستم جوشش را احساس کنم . درد را تحمل کردم و بلند شدم ؛ اشک هایم را پس زدم و با نفرت به مهران نگاه کردم، مهران با چشمان از تعجب باز شده به من چشم دوخت ،انتظار داشت تسلیمش شوم اما نه ، من تازه بلند شدم . به طرفم آمد دوباره موهایم را چنگ بزند که ...
دستش را پیچاندم و با زانو روی شکمش زدم ؛ از درد خم شد . موقعیت را درست دیدم و با یک حرکت زمینش انداختم و روی شکمش نشستم . سیلی محکمی زدم ، یک بار نه ، دو بار هم نه، تلافی کردم با قدرت به صورتش زدم ، خون از دماغش فرو ریخت . لبخندی از رضایت روی لبم نشست ؛ راست میگفتند ، انتقام لذت داشت . لبخندم با دردی که در سرم پیچید محو شد.
انگشتانم را جمع کردم ، دستم را بالا بردم و با قدرت به صورتش نزدیک کردم . مهران لحظه ای چشمانش را بست ،اما وقتی دردی حس نکرد بازشان کرد. یقه اش را محکم گرفتم و فریاد زدم : چراااا؟)نالیدم، آسمان هم به حالم نالید ؛ انگار او هم با غرشش میخواست ازم حمایت کند . دوباره فریاد زدم: چرا مهران؟ هان؟! جواب بده . من چه گناهی کردم مگه ؟! مگه من کلفت توام ؟مگه من عروسک توام که هروقت دلت خواست ، هر وقت دلت پر بود سرمن خالی کنی؟! بابا بس کن ترو خدا، ولم کن ، بریدم به خدا .) نفس عمیقی کشیدم و با عصبانیت گفتم : هفته پیش فحش دادی ، زدی ، فقط به خاطر چی ؟ به خاطر اینکه زن من نباید غذاش بی نمک بشه ، چندهفته پیش چی؟! اون دیگه به خاطر چی ؟ اها به خاطر اینکه زهره گفت چرا بچه دار نمیشین؟ اخه مرد حسابی مگه من جلو نطفه بچه رو گرفتم ؟! اخه آدم انقدر کثیف؟! انقدر مریض ؟!)
حرصم گرفت ، نمی توانستم برو بر فقط نگاهش کنم ، دستم را بالا بردم و سیلی محکمی به صورتش زدم ؛ جای انگشتانم رد سرخی روی صورتش به جا گذاشت. فریاد زدم : من چه گناهی کردم که که زن تو شدم؟ چه گناهی کردم که باید هر روز عذاب بکشم ؟! چه افتخاراتی برام اوردی که من ارزششو نداشتم و حالا باید شکنجم بدی ؟ سرچی ؟! سر اینکه بدون اجازهء اقا رفتم خرید یا بدون اجازش با زن همسایه دو کلوم حرف زدم .)
از روی شکمش بلند شدم و روی زمین نشستم . دوباره فریاد زدم : اصلا تو میدونی هفته پیش به خاطر لگدی که به شکمم زدی بچم مرد؟!هان میدونی؟!باز اشک ها شروع به ریختن کردند . مهران با بهت بلند شد و روبه رویم نشست ، دستم را گرفت و با صدایی که میلرزید گفت : ب... ب. بچه مر...مرد؟!) فریاد زدم : نمرد تو کشتیش. بچمو تو کشتی . تو حتی نذاشتی بچم رنگ دنیا رو به چشم ببینه ، نذاشتی مادرو ...نه، اصلا خوب بود که مرد و بابای مریض و روانیشو ندید؛ ندید که افسوس بخوره ، ندیدکه...) هق هقم اجازه نداد حرفم را تمام کنم .از چشمان مهران اشک قطره قطره میچکید ، دیگر عصبی نبود ، دستم را گرفته بود و ول نمیکرد، به تسبیح سبزی که کنار بالش افتاده بود خیره شده بود
بلند شدم، اشک هایم را پس زدم و گفتم : دست از سرم بردار . مهران ترو به امام حسین ولم کن ، دیگه ازت بریدم ، ازت زده شدم ، ولم کن ، ترو به خاک مادرت ولم کن .) روسری را سرم کردم و بیرون رفتم . بدون مقصد در خیابان ها راه میرفتم . روبه روی یک فروشگاه سیسمونی ایستادم؛ دستم را شکمم گذاشتم داخل رفتم.
مرا چون فاخته ای رهایم کن ...میخواهم آزادانه در آسمانم برقصم (Zhina)
ژینا گراوند
03.5.10