نقاش آینه ها?
نقاش آینه ها?
خواندن ۴ دقیقه·۴ ماه پیش

"رهایم کن"

داستانمان تمامی ندارد
داستانمان تمامی ندارد



دستش را داخل موهایم برد و محکم گرفت ،آنقدر دردم گرفت که جیغ بلندی زدم و روی زمین جلوی پایش به زانو افتادم . دندان قروچه ای کرد و با عصبانیت روی شن های حیاط به طرف اتاقم کشاندم ، مدام دستش در موهایم محکم تر میشد ،من از درد زحجه میزدم ؛فریاد زدم : مهرانننن... ترو ابولفضل ولم کن.) اما نه مهران دیوانه بود ، چیزی نمیشنید . درد سرم آنقدر زیاد بود که انگار به جای موهایم رگ های اعصابم را میکشید .

حلقم از فریاد،زحجه و درد خشک شده بود. در اناقم را با لگد باز کرد و من را داخل پرت کرد و به طرفم حمله ور شد . با لگد به جانم افتاد ، بوی خون می امد ؛ از سرم بود . زحجه ام تا آسمان رفت: خداااا...)لگد محکمی به پهلویم زد ، از درد در خودم جمع شدم . چشمانم تار می دید اما خوب میتوانستم چهرهء مهران را ببینم که از خشم سرخ شده بود .

لحظه ای قدرت و جرات درم جوشید ، در رگ هایم ، میتوانستم جوشش را احساس کنم . درد را تحمل کردم و بلند شدم ؛ اشک هایم را پس زدم و با نفرت به مهران نگاه کردم، مهران با چشمان از تعجب باز شده به من چشم دوخت ،انتظار داشت تسلیمش شوم اما نه ، من تازه بلند شدم . به طرفم آمد دوباره موهایم را چنگ بزند که ...

دستش را پیچاندم و با زانو روی شکمش زدم ؛ از درد خم شد . موقعیت را درست دیدم و با یک حرکت زمینش انداختم و روی شکمش نشستم . سیلی محکمی زدم ، یک بار نه ، دو بار هم نه، تلافی کردم با قدرت به صورتش زدم ، خون از دماغش فرو ریخت . لبخندی از رضایت روی لبم نشست ؛ راست میگفتند ، انتقام لذت داشت . لبخندم با دردی که در سرم پیچید محو شد.

انگشتانم را جمع کردم ، دستم را بالا بردم و با قدرت به صورتش نزدیک کردم . مهران لحظه ای چشمانش را بست ،اما وقتی دردی حس نکرد بازشان کرد. یقه اش را محکم گرفتم و فریاد زدم : چراااا؟)نالیدم، آسمان هم به حالم نالید ؛ انگار او هم با غرشش میخواست ازم حمایت کند . دوباره فریاد زدم: چرا مهران؟ هان؟! جواب بده . من چه گناهی کردم مگه ؟! مگه من کلفت توام ؟مگه من عروسک توام که هروقت دلت خواست ، هر وقت دلت پر بود سرمن خالی کنی؟! بابا بس کن ترو خدا، ولم کن ، بریدم به خدا .) نفس عمیقی کشیدم و با عصبانیت گفتم : هفته پیش فحش دادی ، زدی ، فقط به خاطر چی ؟ به خاطر اینکه زن من نباید غذاش بی نمک بشه ، چندهفته پیش چی؟! اون دیگه به خاطر چی ؟ اها به خاطر اینکه زهره گفت چرا بچه دار نمیشین؟ اخه مرد حسابی مگه من جلو نطفه بچه رو گرفتم ؟! اخه آدم انقدر کثیف؟! انقدر مریض ؟!)

حرصم گرفت ، نمی توانستم برو بر فقط نگاهش کنم ، دستم را بالا بردم و سیلی محکمی به صورتش زدم ؛ جای انگشتانم رد سرخی روی صورتش به جا گذاشت. فریاد زدم : من چه گناهی کردم که که زن تو شدم؟ چه گناهی کردم که باید هر روز عذاب بکشم ؟! چه افتخاراتی برام اوردی که من ارزششو نداشتم و حالا باید شکنجم بدی ؟ سرچی ؟! سر اینکه بدون اجازهء اقا رفتم خرید یا بدون اجازش با زن همسایه دو کلوم حرف زدم .)

از روی شکمش بلند شدم و روی زمین نشستم . دوباره فریاد زدم : اصلا تو میدونی هفته پیش به خاطر لگدی که به شکمم زدی بچم مرد؟!هان میدونی؟!باز اشک ها شروع به ریختن کردند . مهران با بهت بلند شد و روبه رویم نشست ، دستم را گرفت و با صدایی که میلرزید گفت : ب... ب. بچه مر...مرد؟!) فریاد زدم : نمرد تو کشتیش. بچمو تو کشتی . تو حتی نذاشتی بچم رنگ دنیا رو به چشم ببینه ، نذاشتی مادرو ...نه، اصلا خوب بود که مرد و بابای مریض و روانیشو ندید؛ ندید که افسوس بخوره ، ندیدکه...) هق هقم اجازه نداد حرفم را تمام کنم .از چشمان مهران اشک قطره قطره میچکید ، دیگر عصبی نبود ، دستم را گرفته بود و ول نمیکرد، به تسبیح سبزی که کنار بالش افتاده بود خیره شده بود

بلند شدم، اشک هایم را پس زدم و گفتم : دست از سرم بردار . مهران ترو به امام حسین ولم کن ، دیگه ازت بریدم ، ازت زده شدم ، ولم کن ، ترو به خاک مادرت ولم کن .) روسری را سرم کردم و بیرون رفتم . بدون مقصد در خیابان ها راه میرفتم . روبه روی یک فروشگاه سیسمونی ایستادم؛ دستم را شکمم گذاشتم داخل رفتم.

مرا چون فاخته ای رهایم کن ...میخواهم آزادانه در آسمانم برقصم (Zhina)

ژینا گراوند

03.5.10

رهایم کنفریادزحجهدرد
من نقاش آینه هام . حقیقت ها رو میکشم و مینوسم ... یه نقاش خیال باف ؛ یه قاصدک که دوست داره همیشه آزاد و تنها باشه ...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید