به نام خالق هنر
از چشمانت عسل میچکد ، میبینی ؟
نگاهم کن، میخواهم شهد چشمانت را بچشم
میخواهم برای این شهد شیرین لانه ای بسازم
چه جایی بهتر از قلب من؟!
فقط خودت باشی و خودم با دلم .
تو ملکه باش ، من کارگرت .
تو عسل باش ، من لانه ات .
فقط باش ، من تنها با شهد چشمان تو سیر میشوم .
نترس ؛ این لانه امن است ف
پیچ های پنجره ها شل نیست.
درها را قفل کردم ، بیکانه راهی برای ورود ندارد .
فقط من هستم و تو با لانه عسلی ات.
صدایت چه زیباست !
بلند بخند ، میخواهم صدای خنده هایت در قلبم اِکو شود .
در مغزم برقصد و باز به قلبم برگردد.
طعم لبت چه شیرین است ؟!
در رژت عسل است !
یا در لبت؟!
من فک میکنم که تمامت عسل است ،
شیرین وخالص.
لبخندت تکه ای هندوانه سرخ .
چشمانت دو رطب شیرین وگس.
نفس هایت سوز پاییزی .
موهایت موج های سرکشی که آزادهنه بر قلبم شلاق میزند .
به من حق بده که تو را ملکه قلبم بدانم؛سلطان قلب من شو.
دوباره شریان هابا خون جاری کن.
یادت نرود:
اینجا تنها من هستم و تو هستی و دلم همراه سوز سرد پاییزی .
Zhina...
شاید روزی چشمان کسی برایم شهد شیرین شود اما... این متن یک خیال عاشقانه بود