حسینی
حسینی
خواندن ۳ دقیقه·۱۰ ماه پیش

بینوایان

نمی‌دانم این نسخه از کتاب بینوایان کامل بود یا خلاصه شده؛ چون اولین تجربه کامل بینوایان برایم بود. اما جزئیات زیادی داشت؛ ویژگی‌های منطقه جغرافیایی واترلو، موقعیت میخانه کُرنَت، بیان وضعیت سه سنگر مبارزه در آشوب و احوال سرگروه‌های آن بعد از آشوب‌ها، ویژگی‌ها و احوال لویی فیلیپ، وضعیت فاضلاب‌های پاریس قبل و بعد از ناپلئون و... . آرزو می‌کنم روزی بتوانم یک نسخه کامل زبان اصلی‌اش را بخوانم (البته اول باید زبان فرانسه یاد بگیرم).

بینوایان، چنان‌که بسیار درباره‌اش خوانده بودم، شاهکار بود؛ زیبا، بدیع و البته پر از غم؛ گویی نویسنده با مرکبی از اندوه آن را نوشته بوده.

بینوایان، شرح تیره‌روزی و بخت‌برگشتگی است، شرح فرو رفتن در ظلمت فقر و جهل، شرح درد و رنج بینوایی. در عین حال شرح محبت است؛ محبتی که کسی را از قعر تاریکی به بلندای نور عروج می‌دهد. شرح نور است؛ نور دانایی. شرح امید است؛ امیدی که انقلاب‌ها را رقم می‌زند. انقلاب‌هایی که می‌توانند رهایی‌بخش باشند و بشر را به قله‌های پیشرفت و سعادت برسانند.

بینوایان، داستان زندگی ژان والژان است؛ مجرمی سابقه‌دار و مطرود که سال‌ها قبل خودش و سپس خدا را برای سرنوشت شومی که داشت، محاکمه کرده بود. سال‌ها سکونت در زندان قلب او را خشکانده بود. رهایی از زندان و زندگی چندروزه میان مردم به او نشان داده بود که شاید بتوان از زندان خارج شد، اما هیچ‌گاه نمی‌توان از محکومیت رهایی یافت. اما همه‌چیز یکباره تغییر کرد. او با محبت اسقف دین‌ای زندگی دوباره پیدا کرد و پس از آن، چنان زیست که شایسته آدمیت است. اما همچنان آزموده شد. ابتدا بین مردم احترام یافت، اما از آن گذشت. سپس به عشق و خانواده دست یافت، اما باز نیز آزموده شد و محبتی را که به آن انس گرفته بود، فدای شرافت کرد.

این، داستان آزمون‌هایی است که بر سر راه آدم‌هاست تا ضمیر خود را به‌ نمایش بگذارند. برخی روشنایی درون خود را به جهان و مردم می‌تابانند و برخی تا جایی که توان دارند خباثت و پستی را ارزانی جامعه می‌کنند.

انسانی می‌تواند بدون هیچ پیوند خونی چنان پدرانه با دخترکی بینوا الفت بگیرد که به محض از دست رفته دیدنش از دنیا دل ببرد و انسانی دیگر تمام پیوندهای خونی با فرزندانش را زیر پا می‌گذارد و آنان را رها می‌کند و یا اجاره می‌دهد.


عبارات بسیار محکم و استوارند و توصیف‌ها به‌خوبی در ذهن مجسم می‌شوند. نویسنده به تاریخ وفادار است و تجربه زیسته خوبی از جامعه موردبحث خود دارد. او حتی درباره زبان بینوایی هم سخن می‌گوید؛ زبان پست‌ترین مردم جامعه.

نویسنده برای انقلاب و هشیاری توده‌ها و رشد جامعه بسیار ارزش قائل است و به هر بهانه‌ای فضایل انقلاب را برمی‌شمرد.


وقتی سفر را به تجربه پیوسته زنده شدن و مردن همانند کرده بود، وقتی از بدبختی آنکه میراثش ظلمت است سخن گفته بود، وقتی از عشق خدا که سرتاسر وجود ژان والژان را فراگرفته بود، نوشته بود، وقتی از نظام عدل الهی و تاثیر ناله‌های اسرارآمیز ملت‌ها در تغییر جهت عالم سخن گفته بود تصور کردم نویسنده عارفی به تمام معناست.


هر بند از این داستان در وجود من احساسی متفاوت را برانگیخت؛ اندوه، لذت دیدن عشق، نفرت و حسرت، به‌خصوص حسرت؛ حسرت اینکه کاش قلمی متعهد پیدا می‌شد و انقلاب ما را که انفجار نور بود، به تصویر می‌کشید و می‌ستود.

کاش کسی می‌آمد و از آزادمردان و فداکاران ایرانی می‌نوشت.

ویکتور هوگوبینوایانداستان زندگیچالش مرورنویسی فراکتابفراکتاب
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید