حسینی
حسینی
خواندن ۳ دقیقه·۱ سال پیش

حقیقت آن طور که میسون باتل گفت

نوشتن درباره کتاب حقیقت آن طور که میسون باتل گفت کمی سخت است. راستش نمی‌دانم از کجا باید شروع کنم. تصور کنید می‌توانستید احساسی را که دیگران در وجودتان ایجاد کنند، ببینید. فکر کنید هر حسی رنگی مختص به خودش داشت. احتمالا دنیای جالبی می‌شد، نه؟ اما برای میسون جالب نیست؛ شاید حتی گاهی زجرآور است به‌خصوص که بیشترین رنگی که می‌بیند سبز کثیف و زشت است. میسون خیلی مشکل دارد، خیلی عرق می‌کند و نمی‌تواند ذهنش را روی یک مسئله متمرکز کند و از همه مهم‌تر نمی‌تواند درست بخواند چون اختلال خوانش پریشی دارد.

میسون، خیلی تنهاست؛ چراکه تنها دوست میسون مدتی پیش مرده و میسون آخرین نفری بوده که او را زنده دیده و اولین کسی بود که جسد او را پیدا کرده است. پلیس مرتب از میسون درباره اتفاقات آن روز می‌پرسد و از او می‌خواهد حوادث آن روز را بنویسد، اما میسون نمی‌تواند.

حالا دو فصل از مرگ دوست میسون گذشته و بالاخره میسون دوست جدیدی پیدا کرده، اما یک روز دوست تازه میسون، کالوین گم می‌شود و سیل سوالات پلیس بیشتر از قبل میسون را آزار می‌دهد. و حالا بعد از گذشت روزهای بسیار از مرگ بنی، میسون تازه متوجه معنای نگاه "از دیدنت غمگینم" مردم را می‌فهمد و می‌اندیشد: "آن‌ها تمام این مدت فکر می‌کرده‌اند من بنی را کشته‌ام". این دردناک‌ترین بخش کتاب بود، پسری حدودا یازده دوازده ساله دو سال تمام بار نگاه "از دیدنت غمگینم" را به دوش می‌کشد و یکباره با فهمیدن مفهوم این نگاه فرو می‌ریزد و فقط می‌خواهد به همه بفهماند گناهی ندارد.

داستان با معرفی شخصیت اصلی داستان، یعنی میسون شروع می‌شود و با اولین گره‌افکنی داستان در همان چند بند اول داستان و با این جمله رخ می‌دهد: "بچه‌ای مثل من نباید توی مسابقه هجی شرکت کند". و خواننده مشتاقانه می‌خواهد بفهمد بچه‌ای مثل میسون چطور بچه‌ای است. این گره‌افکنی با یادآوری مرگ بنی، دوست میسون ادامه پیدا می‌کند و نامعلوم بودن حقیقت پشت مرگ بنی این گره‌افکنی را تقویت می‌کند.

داستان از زاویه اول شخص روایت می‌شود؛ یعنی ما از نگاه میسون حوادث را پی‌ می‌گیریم.

این داستان عاشقانه نیست، ولی در آن محبت موج می‌زند. محبتی که آدم‌ها را سرپا نگه می‌دارد. این داستان جنایی نیست، اما جنایتی در آن رخ داده که بر اثر یک شیطنت کودکانه رخ داده است.

نوشتار داستان با سبک گفتار یک بچه دوازده سال مطابقت دارد و حضور نویسنده حس نمی‌شود؛ همه‌اش میسون است که دارد نقش‌آفرینی می‌کند و این قوت قلم نویسنده را به رخ می‌کشد.

توصیف‌‌ها از باغ سیب، انباری، ایوان و کرامبل‌دان (خانه‌ میسون) زیبا و دل‌نشین است، به‌طوری که هر لحظه می‌توانی خودت را با میسون و کالوین در این مکان‌ها ببینی.

نویسنده به‌خوبی توانسته احساسات یک پسر بچه مشکل‌دار و تنها را منتقل کند و خواننده را درگیر کند.

یک جاهایی با داستان گریه کردم. شاید برای مرگ بنی، برای اندوه پدر و مادر بنی، برای تنهایی میسون و شاید بیشتر برای معنای نگاه از دیدنت غمگینم.

پایان تااندازه‌ای شاد و امیدوارکننده داستان، این حقیقت را که زندگی ادامه دارد، به خواننده القا می‌کند. درواقع نور امیدی که به قلب شخصیت‌ها می‌تابد، اهالی کرامبل‌دان را زنده می‌کند و به زندگی برمی‌گرداند.

پدر مادرچالش مرورنویسی فراکتابفراکتاب
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید