ده روزی میشود خواندنش تمام شده، اما هنوز نتوانستهام برای نوشتن یادداشتی دربارهاش ذهنم را جمعوجور کنم. درواقع نمیدانم اول باید خوبیها و نکتههایش مثبتش را بیان کنم یا نکاتی را که از نظرم منفی بود، بریزم روی دایره.
هرچند که بنمایه داستان براساس جنگ است، اما این داستان در زمان جنگ رخ نداده. شاید بتوان گفت این داستان ارتعاشی از پسلرزههای جنگ است؛ جنگی بهوسعت جهان؛ جنگ جهانی دوم. داستان درباره دختری یازده ساله است که پدرش را در کودکی از دست داده و کمترین زمان را با مادر شاغلش میگذراند. درواقع باربارا فلوسی یا همان پنی، بین دو خانواده پدری و مادریاش در گردش است. بااینکه درواقع با پدربزرگ و مادربزرگ مادریاش زندگی میکند، اما خانواده شلوغ پدری نیز تاثیر زیادی روی او دارند.
او دو خانواده دارد؛ دو خانواده با دو فرهنگ متفاوت. دو فرهنگ با فاصلهای به وسعت بیش از یک اقیانوس. دو فرهنگ از دو قاره متفاوت. شاید به نظرتان فرهنگ مردمان اروپا و آمریکا خیلی به هم نزدیک باشد، اما چنانکه در این داستان میبینم، آنها با هم متفاوتند؛ در سبک زندگی و روابط خانوادگی، در لباس پوشیدن، در غذا خوردن، در عزاداری کردن و حتی در مذاهب مسیحیت. شاید عمده تفاوت دو خانواده به جنگ برمیگردد؛ بزرگترین افتخار پدربزرگ مادری شرکت در جنگ جهانی اول و بزرگترین حسرت زندگی و اندوهش کشته شدن نوهاش در اروپا در جنگ جهانی دوم است. و بزرگترین مشکل خانواده پدری و یا شاید عمیقترین خلا زندگیشان این است که باآنکه در جنگ جهانی دوم همراه آمریکاییها علیه هموطنان ایتالیاییشان جنگیدهاند، اما همچنان در مظان اتهام و مطرودند.
دخترک گاه از خانواده سه نفره مادری (پدربزرگ: پاپپاپ، مادربزرگ: میمی و مادر) به خانواده پرجمعیت پدری میرود با یک عالمه عمو، عموهایی با نسبت خونی و عموهایی صرفا هموطن ایتالیایی. خانواده پدری پنی مهاجران ایتالیایی هستند که وقتی پدرش دوساله بوده از ایتالیا به آمریکا آمده و در آنجا ساکن شدهاند و حالا دیگر بیش از آنکه خود را ایتالیایی بدانند، آمریکایی میدانند. اما باید دید آیا آمریکاییها هم درباره آنها همین طور فکر میکنند؟ مسلما نه! و این همان دلیل مرموز مرگ پدر پنی است که یک جورهایی بخشی از تعلیق داستان است.
بخش دیگری از تعلیق داستان مربوط به عمویی است که توی ماشین زندگی میکند و فقط با دمپایی این طرف و آن طرف میرود و البته پنی بسیار او را دوست دارد. آنقدر که گاه او را در جایگاه پدر میبیند و آرزو میکند کاش او پدرش میشد. بخش دیگری از تعلیق داستان درباره نگرانیهای بهجا و بیجای مادر پنی است، مثلا ترس از فلج اطفال و یا آسیب دیدن در خانه فلوسیها.
در طول داستان خرده کششهایی نیز وجود دارد مثل رفاقتش با پسرعمهاش فرانکی یا گنج پدربزرگ فلوسی یا ماجرای علاقه پاپپاپ به پسرخالهای که در جنگ جهانی دوم در اروپا کشته شده و یا ماجرای ازدواج مجدد مادر.
داستان از زاویه اول شخص و از زبان پنی روایت میشود. نویسنده تاحدودی توانسته لحن کودکانه و درک یک بچه یازده از مسائل اطراف را نشان دهد؛ بهویژه جایی که از دلیل حمله آمریکا به ژاپن سخن میگوید و یا زمانی که از تقابل آمریکا و ایتالیا و در نتیجه تقابل آمریکاییها و خانوادهاش مینویسد. اما گاه این زبان کودکانه منحرف میشود و کمی از درک کودکان فاصله میگیرد. گاهی متن دچار خطاهای زبانیای میشود که متوجه نمیشدم آیا واقعا نویسنده اینطور نوشته یا این از کجسلیقگی مترجم بوده است. چیزی که در نگاه اول کتاب را برایم سخت و دورازذهن کرد، در همان فصل ابتدایی داستان رخ داد، آنجا که از ارتباط نام کتاب و بهشت و اسم دخترک سخن به میان میآید و نویسنده (یا بهتر بگویم راوی که همان پنی است) درباره آهنگهای بینگ کراسبی و کلمنتین صحبت میکند. این باعث شد به این نتیجه برسم که این نه یک داستان فرامنطقهای بلکه داستانی برای آمریکاییهاست. چراکه با آنکه داستان در ۱۹۵۳ و براساس جنگ جهانی رخ داده انتخاب این دو ترانه آن را مختص به همان ناحیه کرده است. ریتم داستان به شدت کند و حوصلهسربر است. پایانبندی داستان را دوست داشتم، تلفیقی از پایان خوش و واقعگرایی تلخ.
از نظر من هرچند این داستان درباره دختری نوجوان بود، اما درک برخی بخشها ورای درک هر نوجوانی بود.
پ.ن: آنجاهایی از متن که مادر پنی میترسید که پنی فلج اطفال بگیرد، همهاش خاطرات کرونا در ذهنم تداعی میشد؛ آن اضطرابها، محدودیتها و مرگها. احتمالا روزی هم داستان ترسهای ما را میخوانند و شاید به نظرشان رفتاری عجیب و دورازذهن بیاید.
#کتاب_خواندم
#سکهای_از_آسمان
#جنیفر_ال_هالم
#شهلا_انتظاریان