همان خط اول کتاب قهوه سرد آقای نویسنده را که خواندم، دلم را زد. کتابی که به زبان محاوره چاپ شده باشد نوبر است. این جمله مدام توی ذهنم چرخ میخورد. رگ پاسداری از زبان معیارم حسابی باد کرده بود. اصلا دلم به خواندنش نبود. باوجوداین باید میخواندم. داستان از اعتراف به یک عشق شروع میشد؛ عشق پسربچهای نابالغ به زنی جوان. هرچند کمی باورش دشوار بود، ولی تلاش کردم به آقای نویسنده اعتماد کنم. خواندم و خواندم تا فهمیدم سبک نویسنده برای نشان دادن داستانش استفاده از دو زبان محاوره و معیار بوده است. درواقع آنچه شخصیت اصلی ماجرا مینگاشته با زبان محاوره نوشته شده و شرح داستانی که برای این شخصیت و دوستانش رخ داده، با زبان معیار نگاشته شده است.
پیشتر که رفتم به داستان علاقهمند شدم. آرمان، یعنی همان شخصیت اصلی داستان که از قضا نویسنده هم هست، همه حرفها و مکنونات قلبیاش را به زبان داستان بیان میکند. آرمان قصهپرداز خوبی است و البته گاهی تشخیص اینکه دارد داستان میبافد یا حقیقت را بیان میکند بسیار سخت است. داستان اصلی از کافیشاپ شروع میشود؛ جایی که مارال، دوست و درواقع معشوق آرمان، شروع میکند به خواندن دستنوشتههای آرمان یعنی همان فصل اول کتاب. مارال گیج میشود. پس از آنکه سال گذشته خواستگاری آرمان را رد کرد، آرمان غیبش زده بود. حتی همه معتقد بودند آرمان از دنیا رفته است. و حالا نامههایی از آرمان، روح و روان مارال را به هم میریزد. مارالی که مطمئن است آرمان نمرده، مارالی که از پاسخ منفی به آرمان پشیمان است. مارال داستانهای آرمان را دنبال میکند و به تیمارستان میرسد. با بیمارانی روانی آشنا میشود که عجیباند. شکهای مارال و نامههای آرمان، مارال را به خانهباغی میکشاند و آنجا پردهها کنار میرود. یک قهوه سرد انتظار مارال را میکشد. از همان قهوههایی که هر وقت با آرمان زمان میگذارند سرد میشد و با این حال خوردنش برایشان دلچسب بود. اما این قهوه بلیت یکطرفهای بود که نگار برای فرستادن مارال به آن دنیا آماده کرده بود.
داستان در مجموع جالب بود. پر از داستانهایی که ذهن باز نویسنده را نشان میداد. تم معماگونه داستان بهنوعی قلاب داستان بود و خواننده را تا آخر با خود همراه میکرد. در پایان داستان هم شاهد خلاقیت نویسنده برای ترغیب خواننده به بازخوانی داستان هستیم.