به نام خداوند بخشنده مهربان
کتاب "نوروز آقای اسدی" نوشته نویسنده توانا و کاربلد اصفهانی جناب آقای محمد کلباسی در دسته ی ادبیات داستانی معاصر فارسی قرار دارد و شامل مجموعه ی شش داستان کوتاه نثر با متنی قوی می باشد که نشر چشمه ان را منتشر کرده است.
تجربه جدیدی که از خواندن این کتاب به دست آوردم باعث شد سعی کنم متنی کوتاه درباره این کتاب بنویسم و آنرا به اشتراک گذارم.
در ادامه به برخی ویژگی های این کتاب اشاره میکنم:
_شروع برخی از داستان ها معما گونه و برایم نامفهوم بود به گونه ای که امثال من تحمل این نثر پیچیده را نداریم ولی کنجکاوی برای خواندن پایان داستان من را علاقمند کرد سریع تر و البته با دقت بیشتر هر داستان را بخوانم.
_پایان داستان ها هم گاهی جذاب و گاهی نامفهوم بود که مخاطب خود باید آنرا در ذهنش تصور میکرد.
_وجود شخصیت های متنوع در داستان ها آنها را جذاب تر کرده بود و از یکنواختی درآمده بود.
_این کتاب از جمله برندگان جوایز مهرگان ادب بود و از جمله دلایل دیگری بود که این کتاب را خواندم.
_این کتاب در جایگاه خود هم برای مخاطبان ادبیات معاصر هم علاقمندان به نثر بدیع هم تازه ورود کنندگان به خواندن این نوع داستانها مناسب است.
البته خواندن هر کتابی در هر دسته بندی باعث رشد فکری و ذهنی هر فرد خواهد شد و هم به تجربه خواننده اضافه میکند و هم زمینه ساز علاقمندی به مطالعه کتابهای بیشتر در آن حوزه میگردد.
_خواننده این کتاب وقتی زبان شیوای نویسنده را می بیند ناخودآگاه صفحات این کتاب را با عشق خاصی می خواند تا به انتهای داستان برسد برای من که آشنایی زیادی با این سبک از داستانها نداشتم متن بسیار جذاب بود جایی از کتاب با ادبیاتی متفاوت با واژه ها آشنا شدم.
مثلا واژه مرگ؛ " مرگ حضوری است صریح و قاطع بر نبض دیواری ته کوچه بن بست. باریکه جوی سیمانی در طول کوچه خشکیده و جیوه ی گرماسنج در لوله ی باریک شیشه ای سیاه می زند و بی حرکت."
گاهی با خواندن متن داستان خندیدم؛ " منکه از انگلیسی سر و دست شکسته ی عجیبش خنده ام گرفته بود، ناگاه به اصفهان و معلم انگلیسی مان که انگلیسی را با لهجه اصفهانی می آمیخت برگشتم".
جایی به نوعی یاد خاطرات کودکی افتادم، " در سالهای دور هیکل ابوالهول را ما برادرها با چوب فرفره که به شکل ضربدر بسته بودیم می ساختیم. صورتش را با تکه مقوا که در پارچه ای میکشیدیم درست میکردیم. بر آن صورت که مثل خورشید نقاشی های هزار و یک شب گرد بود، با زغال چشم و ابرو می کشیدیم ، به جای بینی اش فشفشه می چسباندیم و زیر دو چمش دو ترقه سه گوش جرقه زن وصل میکردیم. ریش ذرت تازه را به چانه اش می چسباندیم و کلاهی از در یک قوطی مقوایی بر سرش. اندامش را که از کاغذ روزنامه بود پر از ترقه سه گوش فتیله دار میکردیم و به جای هر انگشتش تیرتخش کار میگذاشتیم. تیرتخش ها که از دست او به آسمان میرفتند، دستش را رو به بالا تکان می دادند. فکر میکردیم با ساختن چنین ابوالهولی کاری کرده ایم کارستان".
و در جایی احساسات متفاوتی را از اطرافم تجربه کردم،" درختهای پارک دیگر در تاریکی مات فرو رفته بودند. به مرمر سفید خیره ماندم. چشم هام فقط چون دو گل آتش در سنگ بود. دو نقطه ی نورانی سرخ... و زیر هر چشم بادامی برجسته. یک لحظه باد تند کرد و برگ های مرده را به پیاده رو آورد. من انگار فرورفته میان غبار، نفسم بالا نمی آمد.
در مجموع خواندن این کتاب فتح بابی برای من شد که کتابهای دیگری چه از این نویسنده توانا و مشهور و چه در موضوع ادبیات معاصر و داستانی مطالعه کنم.
این متن برای شرکت در چالش کتابخوانی طاقچه نوشته شده است ولی امیدوارم افراد دیگر را به خوبی از تجربه خواندن این کتاب آگاه کرده باشم و در آینده بتوانم کتابهای بیشتری با این موضوع و موضوعات دیگر بخوانم و تجربیاتم را از مطالعه آنها به اشتراک گذارم.
و من الله توفیق