منتظرم سوپها را ببرم سر میز. خاله سوپنیک را میدهد به دستم. چهقدر آشناست. بوی روزهای دور را میدهد. نگاهی به دخترخالهام میاندازم و میگویم: «یادت میاد اون جشنو؟» آرهی کشداری میگوید (البته که در اصل بهجای آره، هَنِ کشداری میگوید. چون ما ترکی صحبت میکنیم.) و خلاصه که لبخندی هم چاشنیِ آن هَن یا آره میکند.
مامان سرِ صبحی صدایش را انداخته توی سرش. هر صد ثانیه یکبار میگوید که دیر شد و الان جایزهها را دادند رفت پیِ کارش. با عجله مقعنهی سفیدم را میکشم روی سرم. جلوی آینه خودم را نگاه میکنم. وسط تابستان یونیفرمم را پوشیدهام تا نمایندهی مدرسهام باشم. این میزان از وفاداری را باید در تاریخ ثبت کرد. یکبار از راست، بار دیگر هم از سمت چپ خودم را وَرَنداز میکنم. عالی هستم. مامان در حال گفتنِ مشروح پیامدهای دیرکردنمان است. جلوی در ظاهر میشوم و میگویم: «برویم». خواهرم هم ما را همراهی میکند. قرار است درخشش خواهرش را به چشم ببیند. بالاخره مقام استانی آوردهام. دخترخالهام هم قرار است بیاید. او هم مقام آورده. خیلی ذوق دارم. یک بار از آموزشوپرورش تماس گرفتهاند و یکبار هم از مدرسه. قرار است جشن بزرگی برگزار شود.
دو ساعت گذشته. خمیازه میکشم. احساس کسی را دارم که عروسی دعوت شده، اما یک روز دیرتر رفته تالار و حالا نشسته بین مهمانهایِ یک غریبه. تنها آیتمِ جالب جشن، دختری است که ارگ مینوازد. سعی میکنم حواسم را به او بدهم و از شر کسالت جشن رها شوم. وقتی رسیدیم همهی صندلیها پر شدهبود و بهعلت کمبود جا حقِ گذاشتن زنبیل برای دخترخالهام هم نداشتم. چهار ساعت گذشته. بین آنهمه مدح و ستایش برای مدیران و آدمهایی که من اصلا نمیشناسمشان، خبری از مراسم تقدیر و تشکر نیست. خودم را راضی میکنم که یا ما اشتباه آمدهایم یا آنهایی که زنگ زده بودند اشتباه کردهاند. مامان متوجه خستگی و بیقراریام شده. میگوید: «بلند شو بریم.» مثل سربازی شکستخورده دنبال مادرم راه میافتم. به انتهای سالن میرسیم.
آهی میکشم و پشت سرم را نگاه میکنم. در عین ناباوری صدایم میزنند: «خانم صبا مددی» با خوشحالی راه میافتم سمتِ سِن. خبری از حس غرور و افتخاری که چند روز پیش توی ذهنم تجسم کرده بودم نیست. با عجله میروم بالا تا ببینم آن جایزهای که میگفتند چیست. میکروفون را سمت من میگیرند و میخواهند تا چند کلمهای صحبت کنم. صحبتکردنم نمیآید. دوست داشتم بگویم: «ای بیتربیتها که ما را علاف کردهاید، خسته شدیم.» نگفتم. سرم را به چپ و راست تکان دادم که یعنی: «مرسی. میل ندارم.» مجریِ لودهی برنامه هم کمی دربارهی اهمیت خجالتی نبودن بچهها چرتوپرت گفت. اگر الان بود،همان بالا گِرِهش میزدم و میآمدم پایین. بچهی لطیفی بودم و دوست نداشتم کسی را شرمنده کنم. پس تظاهر کردم که حرفهایش چنان معجزهای در من رقم زد که دیگر تا آخر عمرم خجالتی نخواهم بود.
بالاخره مجری رضایت داد و میکروفون را از مجاورت جفتسوراخ دماغِ بچههای طفل معصوم دور کرد. پس چرا جایزه نمیدادند؟ متوجه شدم که قرار است همهی برندهها را روی سن جمع کنند و یکجا، جایزهشان را بدهند. بَه بَه. همین کم بود. نیم ساعت گذشت و مراسم دعوتِ افتخارآفرینان ادامه داشت. بالاخره دخترخالهام را هم دیدم. رفتم و بغل دستش ایستادم. جایزهها را با سلام و صلوات آوردند و از همان ابتدا شروع کردند به توزیعکردنشان. انگار که شلهزرد نذری پخش میکنند. یعنی برای آنها فرقی نمیکرد جایزهی من با دخترخالهام که از او کوچکتر بودم و در رشتهی متفاوتی هم مقام آورده بودم، یکی باشد؟ در همین فکر بودم که یک جعبهی گنده را انداختند توی بغلم. یکی دیگر را هم توی بغل دخترخالهام.
آنقدر در آن مراسم به مامان و خاله خوش گذشته بود که به محض پایین آمدن از سن، سریع برگشتیم به خانههایمان. وقتی رسیدم، از شدت لهولوردهشدن بین جمعیت و کمبود اکسیژن، درجا خوابم برد. با صدای مادرم از خواب بیدار شدم که با خاله تلفنی حرف میزد: «خجالت ده چَهمیللَر. اوشاغی بیدانا سوپنیکدَن اوتور چَکیبلر اورا.» ترجمهاش میشود: «خجالتم نمیکشن. بچه رو بهخاطر یه دونه سوپنیک کشوندن اونجا.» غم عالم نشست روی دلم. پس جایزه این بود. مامان بندوبساطِ جعبه و کاغذکادوی جِرخورده را از جلوی چشمم جمع کرد و چپاند توی یکی از کابینتها.
اینخاطرهی خندهدار و تاحدی مزخرف فراموشم شده بود و دیروز دوباره یادم افتاد. به فکر سوپنیک خودم هستم. در خانهی ما خریدار نداشت اما همتایش همچنان در سفرهی خانهی خاله میدرخشد. یعنی الان کجاست؟ در میان ظرف و ظروف بهدردنخورِ کابینت در حال اشکریختن است؟ گمان نمیکنم دیگر اشکی به چشمش مانده باشد. یا نه، شاید همان سالها مادرم کادوپیچش کرده و شوهرش داده رفته پی کارش؟ هنوز مشخص نیست. اما یک چیزی را خیلی خوب میدانم. سوپنیک سرِ جای مناسبش نبود.که اگر بود، میتوانست خیلی زود مثل همتایانش در سفرهها بدرخشد و الان هم با عزت و احترام دوران میانسالیاش را بگذراند. شاید اگر آن روز یک جاندار چهارپا مغزِ مسئول برگذاری جشن را گاز نگرفته بود، هم دلِ من و دخترخالهام با جایزهای مناسب سن و سالمان خوش بود و هم سوپنیکهای بیچاره فحشِ بیفکری مسئولین را نمیخوردند.