هملت میخوانم. پولونیوس (پدر معشوقهی هملت) میکوشد تا مادر هملت بپذیرد که پسرش از دست رفته:
پولونیوس: خب. این ماجرا هم ختم به خیر شد. شاهنشاه من! شاهبانوی من!... بحثها (ی فلسفی و منطقی) دربارهی اینکه فرّه پادشاهی چیست و چرا شب، شب است؟ و روز، روز است؟ و زمان، زمان؟ جز اتلاف وقت و بر باد دادن شب و روز و زمان، هیچ نیست. از آن روی که گزیدهگویی، روح و اصل اندیشمندیست، و درازگویی، تن آن روح محسوب میشود، باید به اصل و جانمایهی سخن پرداخت. کوتاه سخن آنکه فرزند شما روانپریش است. چرا روانپریشش میخوانم؟ چون اگر یک نفر را دیوانه بخوانیم و معنای روانپریشی را هم بدانیم، کفایت نمیکند که طرف دیوانه است؟ اما، بگذریم...
مصیبت از همین جا آغاز میشود که نمیگذرد. تا بخواهد بگوید که دخترم نامهای به من داده، جان به جانآفرین تسلیم میکند. البته باید درنظر گرفت که حضور در مقابل شاهبانو او را به تتهپته انداخته و مضطربش کرده یا چه میدانم میخواسته خیلی با ادب به شاهبانو بگوید پسرت خل شده. کسی که ستایشگر سخنِ موجز است و از آدابِ سخنراندن صحبت میکند، میافتد به چرتوپرتگویی:
شهبانو گرترود: به لب مطلب بپرداز و از لفاظّی بکاه!
پولونیوس: بانوی من! سوگند میخورم که قصدم زبانبازی و لفاظّی نیست. این گزاره که «هملت دیوانه است، راست است» حقیقت دارد و دریغا از اینکه حقیقت دارد. و چون حقیقت دارد، پس جای دریغ است. چه دور و تسلسل متصنّعانهی خندهداری!... ولش کنیم! قرار شد در پی تکلف نباشم. پس، فرض که او روانپریش است. اکنون آنچه به جا میماند یافتن علت این معلول خواهد بود. یا بهتر بگویم، این معلول علیل، علتی دارد. (بهعبارت دیگر) به جامانده آن چیزیست که به جا مانده!... عنایت فرمودید؟... من دارای دختری هستم، دختری دارم. و او، عنایت بفرمایید. بر حسب فرمانبرداری از من، این (مرقومه) را به من داده.
خب عنایت فرمودید؟ پولونیوس که با اشاره به گزیدهگویی و پرداختن به اصل و جانمایهی سخن، دادِ سخن را درآورده بود، با سفسطههایش مغز ما و احتمالا حس شنوایی شاهبانو را مورد عنایت خودش قرار داد.
همهی سالبالاییها از او متنفرند. استادها هم وقتی او را میبینند کَجَکی راه میروند. برای خودش امپراطوری ساخته. هیچکس نمیتواند به او نزدیک شود. اما من باید به همه ثابت کنم که میشود با همه آدمها ارتباط برقرار کرد. تصمیم میگیرم سر کلاس حواسم را به او بدهم و نمرهی خوبی بگیرم. جلسهی اول است. ردیف جلو نشستهام و چشمانم را تا آخرین حد ممکن باز کردهام تا کلمهای را از دست ندهم. کلاس تمام میشود. حتی یک کلمه هم نفهمیدم. خب احتمالا جلسهی اول بوده و عدم آشنایی و از این حرفها. جلسهی دوم است. تلاش میکنم تا پرش ذهنی نداشته باشم. نمیشود. حرفهایش از این گوش وارد میشود و از گوش دیگر خارج. آیا مشکلی در سیستم یادگیری من بهوجود آمده؟
چند جلسه تا امتحان پایان ترم باقی مانده. ماهیچههای اطراف چشمم از کار افتادهاند، از بس _برای داشتن تمرکز بیشتر_ به او زلزدهام. بیشتر بچهها، درس را حذف کردهاند. من اما هنوز سر کلاس نشستهام و سعی میکنم کلمات را از زبان استاد بدزدم تا شاید به یک جملهی معنادار برسم. کلمهها مثل روغن و آب از هم فراریاند و در نتیجه من شکست میخورم. شب امتحان فرا میرسد و من با کوهی از کلمههای نامربوط روبهرو میشوم. انگار که استاد گرامی، کتابها را بدون کمترین انسجامی غرغره کرده و من با تفهایش جزوه نوشته باشم. نمرهها اعلام میشود. دهونیم گرفتهام. با افتخار.
نوشتهام را برای بابا میخوانم. میگوید: «صبر کن. برگرد و جمله رو دوباره از اول بخون.» میخوانم. میگوید: «خب، برای کی این حرفا رو میزنی؟ نوشتهات علمیه؟ ادبیه؟ طنزه؟ نمایشنامه مینویسی؟ شعر مینویسی؟ برای بچهها مینویسی؟ برای نوجوونا؟ برای بزرگسالا؟ برای آدمای باسواد مینویسی؟ برای آدمای خرفت مینویسی؟ اول مشخص کن ببینم واسه کی مینویسی؟ بعدش که مشخص کردی حالا ببین میتونی با حرفات چیزی به کسی یاد بدی؟ خیلی ساده. فکر کن سر کلاسی و میخوای درس بدی. خودتو بذار جای دانشآموزا. بهنظرت جوری درس میدی که بفهمن؟ یا فقط یه سری کلمه میچینی پشت سر هم که قشنگ باشن؟ من با قشنگنوشتن مشکلی ندارما. اما هر چیزی سر جای خودش. تو نمیتونی موقع حرفزدن از بحثهای علمی، قطعهی ادبی بنویسی. نمیتونی وسط نوشتن یه قطعهی پراحساس ادبی، مقالهی علمی بنویسی. حرفت رو راحت بزن و مخاطب رو هم گیج نکن. حالا این جمله رو دوباره به سادهترین حالت ممکن بنویس.»
جملهها را سادهتر مینویسم. دوباره برای بابا میخوانم. میگوید: «آهان. این درسته. مخاطب نباید موقع خوندن متنت به دستانداز بیفته. باید تا حد ممکن روانبنویسی تا حواسش پرت نشه. یهچیزی میگم یادت بمونه؛ ببین من بهت میگم صبا یه لیوان آب بیار واسم. هیچوقت نمیگم ببخشید که مصدع اوقات شریفتون شدم، آیا برای شما این مقوله امکانپذیر هست که زحمت بکشید و برای من یک لیوان آب سرد بیارید؟ به هر کی اینو بگی، میگه برو بابا.»
پولونیوس میتوانست بهجای شعبدهبازی با کلمات، خیلی ساده بگوید: «بانوی من. هملتخان انگار حالش خوش نیست. اینو از نامهای که واسه اوفلیا نوشته فهمیدم.»
استادم میتوانست بعد از سالیان سال درگیری با دانشجویان و اساتید، یک بار بنشیند و از خودش بپرسد که چرا نمیتواند دانش زیادش را به اشتراک بگذارد. شاید بهتر بود، بپذیرد که برخلاف درجهی بالای علمی و پژوهشهای تحسینبرانگیزش، هنوز بلد نیست که لب مطلب را بگوید و بیشتر از آن دانشجویانش را سردرگم نکند.
و من متوجه شدم بهجای طاقچهبالا گذاشتن، سادهتر بنویسم تا نوشتههایم برای مخاطبانم به دور از ابهام باشد.