شاید مخاطب های این پست من ،با دیدن عکس ها پیش خودشان بگویند خب که چه،قرار است نمایشگاه عکس از درودیوار برگزار بکنی یا چه؟جواب این طیف از مخاطبان یا چه هست ،تا بلکه یاد بگیرند که دیر آمدند ولی زود نخواهند بروند.خب طیف وسیعی از دیگر مخاطبان شاید این سوال برایشان پیش بیاید که حالا چرا دوتا دره؟ خب در جواب این دوستان هم باید بگویم که من اول فکر کردم این یه دره اومدم دیدم دوتا دره!امیدوارم دیگر سوالی بی جواب نمانده باشد.خب این از سر خط خبر ها!حالا برویم سراغ مشروح اخبار.صبح روز جمعه بود که با دوستم رفته بودیم کوچه پس کوچه های قدیمی تبریز را بگردیم که خوردیم به پست چند تا خانه قدیمی که جان میدادند برای عکاسی و خاطره بازی.دوستم با شوق فراوان از در و دیوار این خانه ها عکس می گرفت اما من همانطور ساکت و مبهوت به خانه ها خیره مانده بودم .......
اگر فکر میکنید من در آن لحظه ای که مبهوت بودم داشتم با حسرت و آه فراوان گذشته ها را مرور میکردم و مثلا ،آهای آبگوشت کجایی که یادت به خیر!اشتباه کردید دوست عزیز.من ابدا موقع دیدن این خانه ها احساسی نداشتم و وقتی که داشتم بالا و پایین پریدن و ذوق کردن دوستم را تماشا میکردم به ذهنم رسید که میتوانم برای این عکس ها متنی بنویسم و در ویرگول منتشرشان بکنم!ولی وقتی برگشتم خانه و بادقت به عکس ها نگاه کردم این بار عکس ها واقعا من را برد به دور دست ها!به کلون در تیتراژ برنامه نوجوان که یک دست آن جا ایستاده بود و هی مثل دیوانه ها کلون در را میکوبید !الان دوست دارم اگر آن دست پا برجا که معلوم نشد متعلق به بدن کدام بنده خداست را میدیدم ،به او توضیح میدادم که اینطوری هیچ وقت نمیتوانی در را بشکنی
شاید ایشان به عمرشان کلون در ندیده بودند و هیچ تجربه ای از گیر کردن پوست و گوشت زیر انگشت شست دست ،زیر کلون در را نداشتند.اما من داشتم !من وقتی از مدرسه برمیگشتم و در حالی که بخاطر چندش بودن سرویس بهداشتی مدارس ،خودم را به زور تا دم در خانه نگه میداشتم و وقتی که به مرز انفجار میرسیدم ارث پدرم را از کلون در میخواستم ،بصورت متناوب هر دو ماه یکبار شاهد خون مردگی در کف دستم بودم.وای که چقدر آن وقت ها از در چوبی و خانه قدیمی و کلون در خوشم نمی آمد و چقدر حالا دلتنگشان هستم.راستی صحبت از تیتراژ برنامه نوجوان شد،نیم رخ رایادتان می آید؟اگر شما هم جزو گروه جوانه زنندگان بودید باید بگویم من از تمامی برنامه های نوجوان دهه هفتاد متنفر بودم. کدام آدمی بعد ازدیدن کلی برنامه های رنگ وارنگ کودک ،بعد دیدن سوباسای قهرمان و ایشی زاکی کچل و تارویی که همیشه درست وسط حساس ترین لحظه های بازی قلبش می گرفت،می نشست و جوانه زدن فرزاد حسنی را تماشا میکرد؟خب من شخصا عاشق برنامه کوله پشتی و اجرای متفاوت فرزاد حسنی بودم ولی خداوکیلی نمیفهمیدم چرا باید جوانه بزنم!می دانید این جمله همان قدر لوس و بی معنی (البته برای من )بود که معلم پرورشی مان هر روز خدا به زور از ما میخواست که برای خدا نامه بنویسیم و به او بگوییم ببخشید!نمیدانم شاید تنها فردی که نمی توانست با مشاهده سقوط پلت نقاشی از دستان شقایق دهقان یکهو دگرگون شود و حس بکند که فاتح دنیاست،من بودم و خب البته الان واقعا این را قبول دارم که دوره نوجوانی بی مزه ترین،چرت ترین وحوصله سربرترین دوره سنی آدم است درست مثل نیم رخی که دیگر امیر حسین مدرس مجری اش نبود و نیما فلاح با دماغ گیر شنا حرف نمیزد .وای که چقدر دلم برای هپت هپت هپتادوهپت گفتن های حسین رفیعی تنگ شده.
با دیدن این عکس از نیم رخ به سمندون میرسم.برخلاف خیلی ها که با دیدن سمندون دچار شب ادراری شدند،من عاشق سمندون و شاخ های نصفه اش بودم!همش فکر میکردم روی کله اش به جای دوتا شاخ سوسیس درآورده و ناصر هاشمی آن ها را گاز زده و این به قدری برای من جذاب و جالب و دور از دسترس بود که آرزو میکردم کاش من هم روی سرم سوسیس در می آوردم تا هر وقت گشنه ام شد بدون هیچ زحمتی بخورمشان.آن قدر به این موضوع فکر کردم که یک روز که صبح از خواب بیدار شدم و دستم را روی صورتم کشیدم متوجه شدم چند تا شاخ روی صورتم درآمده آن هم نه روی سرم بلکه روی لپ ها و چانه و دماغم!با پلک های نیمه باز دویدم جلوی آینه و به صورتم نگاه کردم.وای خدای من !صورتم پفک درآورده بود!باورم نمی شد.مامانم همیشه میگفت دخترم تو هر چیزی که دلت میخواهد از خدا بخواه و مطمئن باش که برآورده میشود.من قبلا چند بار که وسایلم داخل کمد بهم ریخته و شلخته بود،از خدا خواسته بودم که خدایا!مامانم متوجه این وضع نشود ودعوایم نکند.انصافا هم همیشه دعایم را قبول میکرد .ولی اینبار دیگر گل کاشته بود !من از خدا سوسیس خواسته بودم ولی او به من پفک داده بود! تند تند پفک ها را خوردم و رفتم خوابیدم.بیدار که شدم با هیجان خاصی برای مامانم این ماجرا را تعریف کردم و از او تشکر کردم که به من یاد داده بود همیشه هر چیزی که دلم میخواهد را از خدا بخواهم.مامانم با شنیدن صحبت هایم خندید و بغلم کرد.خندیدنش حالت خاصی داشت با این مضمون(آخی الهی قربون دختر احمقم برم)!
ظهر که خواهرم از مدرسه برگشت دویدم سمتش تا خبر جدید را به او بگویم.به او بگویم نه تنها من کلاس پنجم هستم و تو کلاس اولی(من هنوز پیش دبستانی هم نرفته بودم و خواهرم اول راهنمایی بود)بلکه خدا دعاهای من را قبول میکند و صورتم پفک درمی آورد!ولی وقتی که نزدیکتر رفتم،شنیدم که خواهرم میگفت "مامان من صبح که داشتم می رفتم مدرسه پفک ها رو نصف کردم و چسبوندم رو صورت صبا!خیلی سخت بود و اولش اصلا واینمیستاد.ولی من با کلی تف اضافه چسبوندمشون .باید قیافشو میدیدی!خیلی خنده دار شده بود."لعنتی راست میگفت......صبح به زور کندمشان!ته پفک ها عین بتن سفت شده بودند و کنده نمیشدند.