ویرگول
ورودثبت نام
SiŊª
SiŊª
SiŊª
SiŊª
خواندن ۳ دقیقه·۱۰ ماه پیش

حمید تنبل

عنوان: روز فاجعه‌بار یک آدم تنبل

مقدمه:
حمید همیشه به این افتخار می‌کرد که «سلطان تنبلی» است. برایش هیچ چیزی لذت‌بخش‌تر از خوابیدن تا ظهر، لم دادن روی کاناپه و سفارش غذاهای آماده نبود. اما یک روز، همه چیز تغییر کرد…


صبح یک روز زمستانی، مادرش با صدای بلند گفت:
– «حمید! امروز دیگه باید یه کاری انجام بدی. از جات پاشو و یه روز مفید داشته باش!»
حمید که تازه چشم‌هایش را باز کرده بود، غرغرکنان گفت:
– «آخه چرااا؟ تنبلی خیلی خوبه! آدم استراحت می‌کنه…»
اما مادرش دیگر کوتاه نمی‌آمد. تهدید کرد که اگر امروز کاری مفید انجام ندهد، اینترنت خانه را قطع می‌کند!

با این تهدید جدی، حمید مجبور شد از جای گرم و نرمش بلند شود. تصمیم گرفت یک روز خیلی مفید داشته باشد. اما مشکل اینجا بود که او هیچ‌وقت کار نکرده بود!

ماموریت اول: ورزش کردن
حمید تصمیم گرفت که برای اولین بار ورزش کند. لباس ورزشی‌اش را که از سه سال پیش خریده بود ولی حتی برچسبش را هم نکنده بود، پوشید و رفت پارک.

همین که شروع به دویدن کرد، بعد از ده قدم نفسش بند آمد. یک پیرمرد که کنار پارک نشسته بود، با تعجب نگاهش کرد و گفت:
– «پسر جان، هنوز شروع نکردی که، چرا عرق کردی؟!»
حمید با آخرین توانش گفت:
– «من… حرفه‌ای… نیستم!»
پیرمرد خندید و گفت: «پس حداقل برو یه آبمیوه بگیر که زنده بمونی!»

حمید به زور خودش را به آبمیوه‌فروشی رساند و یک آبمیوه سفارش داد. وقتی قیمت را شنید، چشمانش گرد شد:
– «چی؟ ۸۰ هزار تومن؟ بابا من فقط یه کم مفید باشم، ورشکست شدم!»

ماموریت دوم: آشپزی کردن
بعد از این ورزش فاجعه‌بار، حمید تصمیم گرفت که حداقل یک غذای خانگی بپزد تا مادرش خوشحال شود. اما مشکل اینجا بود که او حتی نمی‌دانست روغن را قبل از یا بعد از ریختن تخم‌مرغ داخل ماهیتابه باید اضافه کند.

او تخم‌مرغ‌ها را با پوسته داخل ماهیتابه انداخت و سعی کرد هم بزند. لحظه‌ای بعد، دود از ماهیتابه بلند شد. حمید فریاد زد:
– «کمک! غذام آتش گرفت!»
مادرش با وحشت دوید و گاز را خاموش کرد. بعد از یک نگاه به فاجعه‌ای که در ماهیتابه بود، گفت:
– «حمید، تو فقط از آشپزخونه فاصله بگیر، همین برای مفید بودنت کافیه!»

ماموریت سوم: مطالعه
حمید که دید ورزش و آشپزی به دردش نمی‌خورد، تصمیم گرفت کتاب بخواند. یکی از کتاب‌های کتابخانه را برداشت و شروع کرد به خواندن.

یک دقیقه بعد… خوابش برد.

مادرش کتاب را از روی صورتش برداشت و گفت:
– «یعنی تو حتی موقع کتاب خوندن هم می‌تونی بخوابی؟»
حمید با چشم‌های نیمه‌باز گفت:
– «آره، خیلی خسته شدم. امروز خیلی کار کردم…»

نتیجه‌ی یک روز مفید
در پایان روز، مادرش لبخند زد و گفت:
– «خب، به نظرت امروز مفید بودی؟»
حمید که هنوز از خستگی روی مبل لم داده بود، با لحنی جدی گفت:
– «بله! نتیجه اینه که من باید به تنبلی ادامه بدم، چون مفید بودن خیلی خطرناکه!»

و این‌گونه بود که سلطان تنبلی، به تخت خواب گرم و نرمش برگشت و تصمیم گرفت تا اطلاع ثانوی، دیگر هیچ کار مفیدی انجام ندهد!

پایان!



۰
۰
SiŊª
SiŊª
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید