یلدا برای خیلیها شبیه یک قصهی قشنگه، قصهای از خندهها و شادیها، از گرمای دورهمیهای خانوادگی، از هندونهی سرخ و فال حافظهای بامزه. اما برای من یلدا چیزی نیست جز یک شب، کمی بلندتر از شبهای دیگر که انگار ثانیهها هم توان عبور ندارن و کش میآیند. شبی که هر دقیقهاش یه تلنگر به دلم میزنه و یادم میاره آدمهایی که باید دور و برم باشن، یا دیگه زنده نیستن یا خیلی دورن.
از بچگی، معنی از دست دادن رو خوب فهمیدم. هنوز کوچیک بودم که مامانبزرگم، مهرهی اصلی شب یلداهای ما، رفت. بعدش هم هر سال یا هرچند سال یکبار یک صندلی دیگه دور سفره یلدا یا عید دیدنیهای نوروز خالی شد. اولش به خودم میگفتم این طبیعت زندگیه، ولی بعد فهمیدم، این طبیعت زندگی برای من فقط یک جور تلخی داره. تلخی یلداهایی که هر سال چیزی ازش کم میشه.
وقتی بچه بودم، شب یلدا برام معنیاش چیزای سادهای بود: بازی کردن با بچههای فامیل، خوردن انار دونشده با گلپر، و شنیدن خاطرات یا قصههای قدیمی بابابزرگ. اما وقتی بزرگتر شدم، این شب تبدیل شد به یک شب پر از یادآوریها. یادآوری اینکه آدمها میرن. اینکه دوستیها دوام ندارن یا اگر هم داشته باشند فاصلهی جغرافیای جای خودش را توی اون رابطه باز میکنه. اینکه حتی این خندهها و شادیهای یلدا هم یه روز تموم میشه.
سالهای دانشگاه، یلدا برام بیشتر شبیه یک پناهگاه بود. جمعشدن توی خوابگاه با دوستهایی که مثلاً قرار بود مثل خانواده باشن، شاید کمی از اون حس تنهایی کم میکرد. ولی حتی همون دورهمیهای ساده هم برام تلخ بود، چون میدونستم که این دوستها هم یه روز میرن. یکیشون میره شهر خودش، یکی دیگه غرق کار و زندگی میشه، و یکی هم شاید اصلاً فراموش کنه که یه زمانی کنار هم مینشستیم و شعر حافظ میخوندیم.
راستش، نه فقط یلدا، که کل عیدها و جشنها برام همین حس رو دارن. نوروز که میشه، همه خوشحال از شروع سال جدید حرف میزنن، اما من فقط به این فکر میکنم که سال قبل کیها رو از دست دادم. کی رفت؟ کی دور شد؟ یا حتی کی دیگه واسم اون آدم قبلی نبود؟
من شبهای یلدا نه هندونه میخرم، نه انار دون میکنم، نه فال حافظ میگیرم.
اما یه چیزی هم هست. هر چقدر که از یلدا فرار کنم، باز هم نمیتونم از خاطرههاش فرار کنم. خاطرهی اون شبی که برای آخرین بار صدای مامانبزرگ رو شنیدم وقتی که میگفت: «بچهها، یادتون باشه که همیشه قدر کنار هم بودن رو بدونید.» خاطرهی اولین یلدایی که بابا یک قاچ هندونه رو آورد و گفت: «به شیرینی دلت!» و اون یلدایی که برای آخرین بار با بچههای خوابگاه نشسته بودیم و شعر میخوندیم.
یلدا برای من مثل یک آینهست. آینهای که هر سال بزرگتر و واضحتر بهم نشون میده که چقدر آدمها رفتن و چقدر من هنوز به اون لحظههای کوتاه خوشبختی چنگ میزنم. شاید برای همین دورهمیها برام سخت شده. شاید برای همین وقتی همه از شادی شب یلدا حرف میزنن، من فقط به سکوت فکر میکنم.
راستش رو بخواید، هنوز نمیدونم چطور میشه این حس رو تغییر داد. شاید باید یه روز قبول کنم که یلدا، با تمام خاطرات و غمهاش، بخشی از منه. شاید باید یاد بگیرم که به جای فرار کردن ازش، باهاش کنار بیام. شاید حتی یک شب، دوباره اون دیوان حافظ رو بردارم، یه نیت کنم، و امیدوار باشم که جوابش چیزی باشه شبیه: «غم مخور...».
برای حالا، یلدا برای من فقط یک شب بلنده، شبی که انگار هیچ وقت تموم نمیشه.