قرارمان شد ساعت ۵ پایین جاده متتهی به روستا. ساعت گوشی را گذاشتم روی چهار و نیم. خوابیدم. با صدای تماس گوشی از خواب پریدم. علی بود. گفت کجایی؟ به ساعت نگاه کردم. پنج دقیقه به پنج بود. گفتم الان حرکت میکنم. تا جاده پایین روستا نزدیک به نیم ساعت راه بود. دیشب یکی از بچهها بهم گفته بود بیشترین تاخیر را تو داری. فقط لباسها را تند تند پوشیدم. کلاه سر جایش نبود. بیخیال کلاه شدم. کوله را برداشتم. بدو بدو رفتم پارکینگ. در اتوبان با سرعت صد و بیست تا راندم. پنج و ربع رسیدم سر جاده و هنوز هیچ کس نیامده بود?
ربع ساعتی طول کشید تا همه آمدند. صبح بود. آفتاب بود اما اذیت نمیکرد. چهار ساعت تا قله راه بود. رفتیم. زیر آفتاب صبحانه خوردیم. روی یال نزدیک قله زیر آفتاب خوابیدیم. زیر آفتاب برگشتیم. نزدیک به آخر فرود آفتاب اذیت میکرد. بچهها گفتند صورتت سوخته است.
صورتم هنوز دارد میسوزد. سه روز گذشته و پوست رویینش دارد تکه تکه میشود. ناخوداگاه دارم قرارهای کاری ام را عقب میاندازم. هر کس رو به رویم مینشیند خجالت میکشم.
لعنت به ساعتی که به موقع زنگ نزند.