ماشین نبرده بودم. نمیدانم چرا از ساختمان مدرسه که زده بودم بیرون کاپشن همچنان روی دستم بود. دم در مدرسه سرمای سگسوز آخر بهمن نمیگذاشت انگشتهایم سریع کار کنند و اسنپ بگیرم. ربع ساعتی معطل اسنپ و تپسی ماندم. هیچ رانندهای قبول نکرد. اپها را باز گذاشتم و از مدرسه زدم بیرون. سر کوچه از عابربانک پول گرفتم که بالاخره یک راننده تپسی قبول کرد. اول پلاکش را نگاه کردم. ۲۹ بود. بعد سرسری عکسش را. پیرمردی بود. دور بود. تا بیاید کاپشن را پوشیدم و چشم به راه ال نود با پلاک ۹۲ شدم.
پیرمرد رسید. لاین سرعت بود. چند ماشین نرسیده به سر کوچه دست تکان دادم. براق من را دید و یک هویی پیچید سمتم. بوق ماشین پشتی درآمد. سوار شدم. گرم سلام کرد و به صداهای ضبط شده راهنمای تپسی غر زد. گفت از همین کوچه برویم. گفتم تا ته این کوچه نرفتم اما با ماشین خودم همین خیابان را دور میزنم. جملهام تمام نشده بیآنکه پشت سرش را نگاهی بیندازد دور زد. بوق چند ماشین پشتی بلند شد. با ماشین خودم سر پیچیدن در همین دور برگردان روزی یکی دو دقیقه معطل میشوم. دنده را دو که کرد پرسیدم پلاک ۲۹ مال کجاست.
گفت اطراف کرمانشاه. اگر شنیده باشی صحنه.
گفتم بله. صحنه. همان جا که تنبورنوازهای قدری دارد.
گفت بله همان جا. و از هم قدر تر سید..
با هم گفتیم خلیل عالی نژاد.
گفت پس میشناسی. سی سال رفیقش بودم.
تا این جای گفت و گو همزمان داشتم به حساب تپسی پول واریز می کردم. این را که گفت برای اولین بار دقیق تر نگاهش کردم. صورتش با عکس فرق داشت. سبیلهای پرپشت چندساله داشت. لبهای بالا به تمامیپشت سبیلش پنهان بود.
گفتم دو تا از آهنگهایش را بیشتر دوست دارم. یکی به تابوتی... گفت از چوب تاکم کنید گفتم به راه خرابات گفت خاکم کنید.
گفتم و آن یکی شعر حافظ که ترسم که اشک گفت در غم ما پرده در شود. گفت همخوان سید خلیل بودم در این آهنگ. از روزی گفت که اتفاقی تهران بوده و سید خلیل خواسته برای ضبط این آهنگ همخوانش باشد. باور کردم. گفتم دنیا چه قدر کوچک است.