melica
melica
خواندن ۲ دقیقه·۲ ماه پیش

صحبت با خودم ۱۲

تنهایی واقعا حس مزخرفیه، منظورم از تنهایی این نیست که هیچکس اطرافم نیست، صرفا راجب پارتنر داشتن و نداشتن میگم...

نمیدونم شایدم خوبه، بیشتر برای خودت وقت میذاری و بیشتر وقت داری درس بخونی یا با خونوادت وقت بگذرونی...

اما خب یجور احساس کمبود یا افسردگی در اعماق وجودت موج میزنه...

مامانم یجوری رفتار میکنه که انگار من یچه مدرسه ای ام، نه باید برم ارایشگاه، نه به خودم برسم و فقط درس بخونم...

خب من کی باید زندگی کنم ؟!

چرا همش زندگی و روز هایی که باید برای من خوب و خوش و شیرین تموم شه رو‌ تلخ میکنه...

افکارم مملوء از پرشه...

اصلا نمیتونم روی یچیز تمرکز کنم...

نمیدونم چی مهمتره توی زندگی...

بذا یه مثال کوچیک بزنم...

فرض کنیم من ۲۰ تومن دارم...

برم با این ۲۰ تومن دوتا لوستر برای خونه بخرم بهتره و بعد بی پول شم؟!

یا برم لباس بخرم و بعد بی پول شم...

یا برم کلاس گیتار و بعد بی پول شم...

یا پول داشته باشم و همشو توی کافه و رستوران خرج کنم...

یا برم یه انگشتر کوچیک بخرم...

اگه برم کلاس موسیقی، بعد یکی بیاد خونمون، نمیگه اینا لوستر ندارن بعد دختره اینقد لباس میپوشه و پول خراب میکنه؟!....

اگه پولو همش خرج وسیله خونه کنی چی ؟! وسیله ها ک همش جدید میاد و قدیمی میشن...

کی قراره خودمو از افسردگی نجات بدم؟!

نمیدونم این چه چرندیه که وسطش گیر کردم...

همه اینا بر میگرده به مامانم که هیچ وقت نذاشته من از چیزی که دارم خوش حال باشم...

و حتی بابام، که اونجوری که باید زندگی رو برای ما درست نکرد، و حالا ک من مثلا ماشین ندارم، اسنپ گرفتن و پیاده بیرون رفتن رو‌بد میدونه...

یعنی چی اخه... فک میکنن من خوش حالم ک الان ماشین ندارم؟! خب ندارم دیگه... بذارین یکم هم شده حالم خوب باشه، دست از سرم بردارین دیگه.

من از پزشکی، پرستاری، و همه ی پیرا پزشکی ها به علاوه بیمارستان تنفر قلبی دارم...

خسته شدم واقعا از این زندگی...



زندگی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید