به مناسبت سالرزو آغاز امامت حضرت ولیعصر ارواحنا له الفدا چند حکایت از آیت الله ناصری تقدیم می شود.
به سمت مسجد سهله می دوید
حرم امیرالمومنین گویی یک درب ندارد. با دل شکسته که وارد آن شوی، صد در دیگر برایت گشوده می شود. محمد نفهمید درست از چه زمانی و چگونه اما در میان همین حالت انکسار قلبی و پناهندگی به حرم پدری بود که به یک باره دریچه قلبش رو به قبله دیگری گشوده شد. او عاشق شده بود. عاشق امامی که حضور داشت و همه جا حرم او بود.
وقتی چشم باز کرد دید، عاشق امام زمانش شده است و دارد به سمت مسجد سهله می رود. نه این که برود. می دود. می دوید و نمی دانست چرا می دود.
این کار شب های جمعه محمد بود. مغناطیسی او را می کشید. مغناطیسی که تا آخر عمر او را در میدان خود نگه داشت.
راهی برای دیدن امام زمان
متوجه شد که محمد کوفی وارد حجره پدر شده است. خدای من مگر می شود از این لحظه گذشت. محمد کوفی همان کسی است که نامه امام زمان را به مرجع مطلق زمان یعنی آیت الله سید ابوالحسن اصفهانی رسانده است.
محمد در هم عالم نوجوانی با خود گفت: «او یار را دیده است و من هم طالب دیدن یار هستم»
به شیخ گفت: چگونه می توانم آقایم را ببینم؟
محمد کوفی، چشم هایش را تنگ کرد وبا دقت به محمد نگاه کرد. برایش مهم بود که چه کسی این سوال را می پرسد. سپس جواب داد: «کاری ندارد تمام واجباتت را انجام بده و از تمام گناهان دوری کن. همین!»
چشم هایش را گرد کرد و گفت: «همین! این که کار حضرت فیل است!!!»
سپس مقداری در خود فرو رفت ولحظه ای بعد ملتمسانه گفت: حالا راه میانبری نیست توصیه ساده تری ندارید
محمد کوفی گفت: اگر دیدار امام زمانت را می خواهی، سحر را از دست نده!
نماز شب محمد، دیگر ترک نشد. محمد کوفی به او مرکب داد، دیگر راه را باید خودش پیدا می کرد.
این رسولی از جانب پروردگار توست
روز دیگر محمدکوفی به دیدار پدر، شیخ محمدباقر آمده بود. محمد بار دیگر خود را به شیخ رساند و دوزانوی ادب در برابرش نشست. آن روزها یکی از تارهای ریش محمد کاملا سفید شده بود و در میان ریش های سیاه، خودنمایی می کرد.
محمد کوفی اشاره به آن تار موی سپید کرد و گفت: «هذا رسل ربک» این فرستاده ای از طرف پروردگارت است!
یعنی محمد جوان بدان که مرگ از همین الان دنبال توست. از همین جوانی و خدا لطف کرده در میان این موهای سیاه، تاری سپید به تو ارزانی داشته که همیشه بدانی که قصه پیری و نابودی درست بیخ گوش توست و تو از آن جدا نیستی. پس یاد مرگ را از همین سن کم پشت گوشت نیداز که زیرک آن است که یاد مرگ را همیشه در ذهن نکه می دارد
وقتی دست خالی می شود
داشتم شهریه ماهیانه طلبه ها را حساب و کتاب می کردم که متوجه شدم مقداری پول کم آمده است و حالا بعضی طلبه ها بی پول می مانند. ناراحت شدم و از هر جای خانه که شد پول برداشتم. شمردم 28هزار و هفتصد و پنجاه تومان شد. با خودم گفتم این پول ها را بدهم یا نه آخر اگر همه این مبلغ را می دادم دیگر پولی در خانه نبود و دیگر نمی توانستیم خرج های روزهای آینده را بدهیم.
مسئول تقسیم شهریه در خانه را زد و من دلم را یک دل کردم و تمام پول ها را دادم رفت. سپس به فکر فرورفتم با خودم گفتم چه کاری کردم و حالا واقعا دستم خالی است. در همین فکرها بودم که زنگ در خانه به صدا درآمد. فردی ناشناس پاکتی به من داد و گفت این را آقا داده و رفت.
در را بستم پاکت را باز کردم. درونش پول بود. با خودم گفتم آن شخص که بود و آقا کیست؟ سریع خودم را به داخل کوچه رساندم اما هر چه این طرف و آن طرف را نگاه کردم اصری از آن شخص نبود. بسیار تعجب کردم. داخل خانه رفتم و پول های داخل پاکت را شمردم: 28 هزار و هفتصد و پنجاه بود.
فهمیدم که آقا که بوده است.
یابن الحسین یابن الحسین در هر حال
هر که می آید پیش آقا، سفارش یکی است که دوتا نمی شود. یابن الحسین، یابن الحسین را فراموش نکنید. نماز امام زمان را ترک نکنید. در هر لحظه به فکر امام زمان باشید. در مشکلات، توسل به ایشان و توسل به حضرت زهرا را ترک نکنید. جتما مشکلتان حل می شود.
این را در حالی می گفت که وقتی نام مبارک حضرت را به زبان می آورد، حالتش منقلب می شد و یاد دوست، اشک را از چشمنش بی اختیار سرازیر می کرد.