خیابان انتهایی دارد و بعد از عبور ما چه چیزی می ماند جز خرد شدن برگ های خشک در آخر پاییز. نه از انسان که از حکومت ها هم نقشی به یادگار برای حکومت بعدی می ماند. اما من نظری خاص دارم و معتقدم اصلا خود «خیابان» یادگار پهلوی است. در پهلوی اول بود که در اصفهان خیابان کشیده شد به معنای امروزی اش و از آن روز تمام پدیده های شهر در عرض همین خیابان ها و برای طول آن ها رقم خورد. چهارباغ نماد آن است. چهارباغ پهلوی را می گویم نه چهارباغ عباسی را! حضرت عباسی این چهارباغ را باید به نام پهلوی خواند با تمام المان های مدرنش. از هتل، بانک، تماشاخانه و سینما تا پاساژهایش. پهلوی با خیابان قدرت نمایی کرد و ابتدا سراغ بازار سنتی شهر رفت و خیابان حافظ و سپه را کشید تا هم به قلب بازار شلیکی کرده باشد و هم دو جای ورودی از دورچین میدان نقش جهان کنده باشد. جهت ورودی و خروجی که در قدیم شکل همین فضای دور میدان بودند.
بعد سراغ سایر خیابان ها رفت که تلخ ترین حکایت، کشیدن خیابان عبدارلرزاق بود از بس که تاریخ پیش از خود را به زیر چکمه برد و از میراث تاریخی زیر پا کوبید. اما بالاخره توانست شنل توسعه خود را به بر روی شهر و آیندگانش بکشد. پهلوی بود که خیابان به معنای مدرنش را آورد و از پس آن، دیگر ما بودیم که در تمام این سال ها به خیابان کشیده شدیم در راستای ویترین ها.
من اعتقاد دارم از قاجاریه برای اصفهان، خانه های قدیمی به جا ماند. تمام زور قاجاریه در همین حد بود هر چند که آن هم خیلی محشر است. آخ که خانه های قاجاری چه حس نوستالژی خوبی دارند. بوی تمام آن چیز که الان نداریم را می دهند. بگذریم می ترسم که این قدر که از سلسله ها می گوییم در سلسله موی تاریخ گره بخوریم و دیگر نتوانیم به پیاده روی مان دامه بدهیم. اما از صفویه چه ماند؟ به هر جایی که گره بخوری باز از صفویه نمی شود گذشت. ما اصفهانی ها به صفویه گره گوری خورده ایم. خانه و مسجد و حمام و کاروانسرا و مدرسه و اووه. از صفویه شهر به جا ماند یعنی مدینه یعنی مدنیت. از صفویه هماهنگی و نظم مدنی به جا ماند. از ما چه می ماند؟
اصفهان شهر صفویه است و برخی آن را موزه ای به جا مانده از دوران مختلف به ویژه صفویه می دانند. این تعبیر به غایت شاعرانه ای است به خصوص در زمانه ای که در فصل سرما و اینورژن شما از ضلع شمالی میدان نقش جهان وارد می شوی و نگاهی به مسجد جامع عباسی می اندازی و هر چه می بینی نمی توانی گنبد آن را پیدا کنی، از بس که غبار شهر را گرفته و چهره پیش رویت دودی شده است. همیشه حرف های قشنگ زدن قشنگی خود را دارد و با ریه خسته هم می توان حرف قشنگ زد و کسی برای این حرف های قشنگ و تعریف و تمجید مدام از این گنبدهای فیروزه ای که ما نساخته ایم، طرد نمی شود. حرف های جدی هستند که دمار از روزگار آدم در می آورند و عوضش همین حرف های جدی هستند که نقش انسان را در روزگار ماندگار می کند.