«اصفهان شهر حافظ است» نخست باید گفته شود که مراد از این کلام این نیست که ثابت کنیم حافظ در اصفهان متولد شده و یا تربیت شده اصفهان است. شخص حافظ متعلق به شیراز و اشعار او متعلق به کل ایران است. مراد ما بیان نوعی نسبت میان ادب حافظ و اصفهان است که پیرامون آن به صورت رفت و برگشتی بحث می کنیم تا حقیقت مطلب روشن شود.
در ابتدا لازم است که یادآور شویم اهمیت حافظ صرفا به دلیل قدرت شعری او نیست هر چند که شعر او عالی است اما به نظر می رسد اهمیت حافظ در آن است که تا به امروز برای ملت ما مانده است. دقت کنیم که تاریخ بی رحم است و هر چیزی را نگاه نمی دارد. این بی رحمی در ادبیات به اوج خود می رسد و گویی بزرگان ادبی همواره در جنگی به سر می برند که نتیجه آن این است که عده ای در ذهن و تاریخ یک ملت باقی می مانند و عده ای دیگر حذف و ناپدید می شوند.
حافظ هفتصد سال است که با ما مانده است. با کوچک و بزرگ ملت ما زندگی کرده است. خود این ماندگاری دلیلی بر عظمت شعر حافظ است. ایران کم شاعر بزرگ نداشته است. خواجوی کرمانی و سلمان ساوجی چندان از عصر حافظ دور نبودند اما در میان مردم چندان حرفی از آنان نیست. فرخی، عنصری، شهید بلخی، انوری، خاقانی، ناصرخسرو، عراقی، منوچهری، وحشی بافقی و سعدسلمان نیز وضعیتی بهتر از این ندارند و اگر هم کسی آن ها را بشناسد یا به خاطر تک شعری از آنان است و یا به برکت پژوهش ویژه در دانشگاه ها و مطالعات خاص تر آن شخص است.
تاریخ ایران هر شخصی را نگاه نمی دارد. این که چرا فردوسی، سعدی، مولوی و حافظ باقی مانده اند [1]و با هویت ایرانی نسبت برقرار کرده اند، رمز و رازی دارد که بیان آن در حوصله این نوشتار نیست. در این میان فردوسی، زمین و سفره ادب فارسی را گشود و از هویت ما در برابر حمله ترک و تازی حفاظت کرد و تا امروز هم پابرجاست. سعدی استاد سخن است. وقتی می گوییم سعدی استاد سخن است منظورمان این نیست که زبان سعدی هشتصد سال است، باقی مانده است بلکه منظورمان آن است که ما هشتصد سال است سعی می کنیم، همانند سعدی سخن بگوییم.
در این میان حافظ، حافظه ماست[2]. اهمیت حافظ تنها محدود به زبان نمی شود. ما ایرانیان سال هاست که داریم در دیوان حافظ خود را می یابیم. انگاری ما می خواهیم شکل حافظ فکر کنیم. آن چیز که در دیوان او، ناپسند است را فرومایه می پنداریم و آن چه در بیان او، محترم است را عزیز می داریم. اهمیت حافظ تنها در بیان شاعرانه او نیست و تنها در محتوای آن هم نیست بلکه حافظ آن مجموعه اسرارآمیزی است که ما ایرانیان صدها سال است آن را بر کول خود گذاشته ایم و آن را حمل می کنیم و خودمان را به سبب آن تکرار می کنیم. چه بسا از همین رهگذر است که شعر حافظ چندان قابلیت ترجمه ندارد و با ترجمه آن بسیار از شئون آن برای انتقال به مخاطب دچار کاستی می گردد.
اگر بخواهیم ملت روس را بشناسیم باید داستان های آنان را بخوانیم زیرا زبان این قوم، داستان است و آن ها در داستان هایشان بیان می شوند. و اگر می خواهی ایرانی را بشناسی باید شعر ایرانی را بخوانی. زیرا ایرانی بیش از هر ابزار دیگری خود را در شعر متجلی کرده است. در این میان اوج شکوه شعر فارسی در غزل آن نهفته است.
غزل در ایران دو خط اساسی را پیمود. مشهور است که غزل عارفانه با مولوی به اوج رسید. حرکتی که با سنایی آغاز شده بود و با عطار کامل شد. اوج غزل عاشقانه را نیز در سعدی باید دید. اما در این میان حافظ را اوج هر دو جریان در غزل فارسی می دادند که به هم رسیده باشد. غزل را به عاشقانه بودن می شناسند و قله های تاریخ شعر فارسی، همان اشعار عارفانه هستند. غزل حافظ قله شعر عاشقانه و عارفانه است و به همین خاطر می توان گفت جریان شعر فارسی با او به کمال می رسد.
این ماجرای شعر حافظ است. اصفهان را نیز می توان از حیث تمدنی سرآمد شهرهای ایران دانست. تمام اوج و شکوه اصفهان در دوران صفویه است. دورانی که دو دوران آل بویه و سلجوقیان ر به عنوان میراث با خود حمل می کند و در زمان صفویان جلوه و شکوهش را به حد اعلا نمایان می سازد. پس اینجاست که باید میان اصفهان عصر صفوی با شعر حافظ رابطه ای برقرار باشد. هر چند که میان این دو از حیث زمانی چیزی در حدود سه قرن فاصله وجود دارد.
حافظ اوج زبان ایرانی است و اصفهان صفوی شکوه تمدنی ایرانیان است. جالب است که بعد از حافظ در سپهر ادبیات ایران، چندان شاعر پرآوازه ای نیامد که توانسته باشد با عموم مردم ایران ارتباط گیرد. جامی و صائب شاعران بزرگی هستند اما هرگز برای ملت ما در حد و اندازه حافظ و حتی سعدی ظاهر نشدند. از طرف دیگر با گذشته دوران صفوی، اصفهان و در کل ایران نیز دوران انحطاطی را آغاز نمود و دیگر هیچ گاه از حیث تمدنی نتوانست آن جایگاه روزگار صفوی را تکرار کند.
شاید این اولین شباهت و قرابت میان حافظ و اصفهان باشد که هر دو در حوزه خود قله هستند و هر دو نقط پایانی در تاریخ ایران هستند. حال سوال پرسیده می شود که اگر این چنین است و رابطه ای در میان است چرا سیصد سال میان این دو فاصله است؟ این اختلاف زمانی را چگونه می توان توجیه کرد؟
در جواب باید گفت هنگامی که حقیقتی متجلی می شود اولین تجلی آن در زبان است و در ذهن و زبان است که آن جرقه نخستین زده می شود. زبان ملت ما نثر، داستان، فلسفه و یا کلام نیست. زبان ایرانیان در طول تاریخ شعر بوده است. یعنی در شعر بوده که آن حقایق نخستین گنجانده می شده است. اوج شعر فارسی نیز، غزل است که در دو ساحت عاشقانه و عارفانه به حافظ ختم می شود. مردم ایران حافظ را با عنوان لسان الغیب می شناسند یعنی کسی که از غیب خبر می آورد و زبانش، وصل به حقیقت است. هنر بزرگ حافظ این بوده که هم از حقایق بزرگ سخن گفته است و هم این حقایق را به زبان همه فهم بیان کرده است.
پس هنگامی که حقیقت نخستین در عالی ترین شکل آن در زبان حافظ که غزلیات او باشد، متجلی می شود زمان می برد تا این تپش به صورت ها و اشکال دیگر خود را نشان دهد و اصولا انتظار نداریم که از حیث زمانی تمامی این ها در یک زمان شروع شود بلکه ابتدا به صورت اجمالی ما حقیقتی را در شعر حافظ دریافت می کنیم و سپس تفصیل آن را در ابعاد دیگر می یابیم.
برای مثال ساحت دیگری که به صورت ثانوی و پس از شعر متجلی می شود، ساخت فلسفه است. اصفهان عصر صفوی مکتب درس میرداماد و میرفندرسکی است. ملاصدرا بزرگترین محصول این مکتب است که شاگرد علمای بزرگ حوزه علمیه اصفهان بوده است. دو جریان اساسی در فلسفه اسلامی دنبال می شده است. منظور ما از فلسفه اسلامی جریانی است که فارابی را موسس آن می دانیم و توسط ایرانیان و به خصوص شیعیان دنبال شده است. حکمت مشا را با ابن سینا می شناسند و حکمت اشراق را با سهروردی می شناسند. هر دو این بزرگ بخشی از حیات کوتاه خود را در شهر اصفهان گذرانده اند. ملاصدرا با تاسیس حکمت متعالیه توانست میان حکمت مشا و حکمت اشراق، جمع بزند. ملاصدرا را قله جریان فلسفه اسلامی می دانند. بعد از او نیز چندان حرکت بنیادین جدیدی در فلسفه رخ نداده است و سایر حکما را در ادامه وی می دانند.
شاهد مثال دیگر را در هنر می توان ردیابی کرد. پس از زبان و شعر، حال نشانه های تمدن و به تفصیل رسیدن را باید در هنر دید. هنرهای خوشنویسی، نگارگری در این دوره به اوج می رسد. میرعماد در خوشنویسی و رضا عباسی در نقاشی متعلق به این دوره هستند. اما اوج هنر را باید در معماری یافت. در معماری از ریزه کاری های هنر کاشی کاری گرفته تا فهم ریاضیات و هندسه، وجود داشته است. معماری مجموعه ای پیوسته با شهرسازی بوده است و نوع زندگی مردم بالاترین نسبت را داشته است.
در اصفهان عصر صفوی، سه عنصر برجسته وجود دارد: خدا، شاه و مردم که تحت سه عنوان کلی دین، دولت و ملت شکل گرفته است. این سه گانه ترکیبی هویتی را در آن تمدن شکل داده است که تا همین امروز هم وجود دارد. این مهم نشان می دهد که در آن روزگار، میان ملی بودن و مذهبی بودن نه تنها جدایی نبوده است بلکه هویت ما در آن زمان از ترکیب جدایی ناپذیر این دو شکل می گرفته است. این مهم در سبک معماری و شهرسازی هم متجلی شده است. میدان نقش جهان بزرگترین یادگار آن زمانه است. در این میدان نمایندگان دین، دولت و ملت حضور دارند. کاخ، مسجد و بازار در این میانه جایگاه دارند و جالب آن است که این سه عنصر در هم تنیده اند. دین در بطن زندگی مردم جاری است و دولت نیز در این میانه و مناسبات جایگاهی دارد.
مباحث این چنینی وجود دارد که ما را به این واقعیت رهنمون می سازد که معماری صفوی خود بیانگر فهم تمدنی مردمان و حاکمان آن زمان بوده است. این فهم تمدنی دارای دو شاخصه اساسی است. اول آن که کلی واحد است و به صورت یکپارچه تمدنی را نشان می دهد که می توان آن را تمدنی ایرانی اسلامی نامید. در این تمدن همه چیز در نسبتی با یکدیگر ربط دارد و مجموعه ای را تشکیل می دهد که این مجموعه دارای روحی است که در اجزای آن جاری و ساری است. مطابق با این دیدگاه است که ما می توانیم یک شخص و یا آثار او را جلوه ای و یا اجمالی از این کلیت بدانیم.
دوم آن که این تمدن به همه نیازهای بشر پرداخته است. درست است که امروز بیش از هر چیز دیگری برای اصفهان مساجد عصر صفوی برجای مانده است، مساجدی که در کنار مکان های مذهبی دیگر نشان می دهد که این تمدن تا چه حد به معنویات و ارتباط با خدا اهمیت می دهد اما از طرف دیگر در شهر اصفهان زندگی خوبی در طول شبانه روز جاری بوده است که نشان می داده از حیث مادی نیز به مردمان رسیدگی می شده است و حدی از تامین در معاش برقرار بوده است. در این زمینه نیز جهانگردان به رونق اقتصادی در عصر صفوی اشاره داشته اند که سفرنامه شاردن از مطرح ترین آن هاست.
شاید درست از همین رهگذر باشد که می توان میان نسبت موجود شعر حافظ و معماری اصفهان عصر صفوی، صحبت نمود. حافظ از غیب می گوید و زبانی عام دارد. در زبان او، اشارات عرفانی با زبانی استعاری که شامل عناصر دنیوی می شود. از طرف دیگر اصفهان به تعبیر داریوش شایگان: «باغـ شهری است که الگوی آن همان بهشت خیالینی است که «ایرانیان صورت ذهنی آن را همیشه در خاطره جمعی خویش حفظ کردهاند». شهر در هالهای جادویی غرق است و همین از اصفهان یک «مدینه تمثیلی» میسازد که زاده نگرش اندیشمندان ایرانی نسبت به زمانها و مکانهایی با کیفیتهای متفاوت است که گاه در قالب اقلیم هشتم و گاه به صورت عالم مثال جلوه میکند. شاعری هم که به چنین فضایی شکل نمادین میبخشد، تنها حافظ میتواند باشد که نظربازی است اشراقی.»[3]
حافظ و اصفهان، دو جوینده نامحدود در محدود هستند. مطلبی که سالکان راه حق همواره به دنبال آن بودند. نه چون شرق دور و عرفان چین وهند که حقیقت هواره فراتر از زبان بیان است و به شدت تنزیهی(تنزیه در اینجا به معنای تعطیل است) است. و نه چون صورت تمدن رومی – غربی که به شدت تشبیهی است و مانند خدایان رومیان، همه مراتب عالی در نازل ترین کلمات و تصویرها قابل بیان و دست درازی هستند. بلکه در این میان کوششی دائم وجود داشته است که با بهره گیری از زبان رمز، سعی داشته است در عین حال که آن حقیقت عظیم را دور از دسترس کامل فهم ما نشان دهد و ذات خداوندی را از هر تشبیهی دور نماید اما از طرف دیگر خداوند را آن چنان دور و غیرقابل دسترس معرفی نکند تا هر گونه اتصال کلامی و ارتباط میان کثرت و وحدت نادیده گرفته شود.
این تلاش، حاصل تاریخ ایران زمین در فهم توحید است. ایرانیانی که از دیرباز موحد بودند و اسلام را مطابق با فطرت و نهاد تاریخی خود پذیرا شدند. آن ها حقیقت اصیل را در نبی و قرآن جویا شدند لیکن در مقام بیان آن به سمت راه و مرام خود رفتند. هنگامی که اعراب مساجد ساده خود را در اصفهان بنا کردند، ایرانیان در تکمیل آنان از ذوق و سلیقه تاریخی خود استفاده کردند[4]و در نهایت نوعی از معماری پدید آمد که اگر چه محورش اسلام و اهداف آن بود اما شکل آن از اعراب گرفته نشده بود و در هنر پشین ایرانی ریشه داشت.
این تلاش دائم و پیوسته بیانگر همان هنر اسلام است. اسلام برای خودش هنر خاص خودش را می خواهد. این هنر در شان نخستین تجلی، خود را در زبان می یابد و در غزل حافظ به کمال می رسد و ما به ازای آن در معماری اصفهان عصر صفوی دیده می شود با این توضیح که در اصفهان عناصر زیبایی شناسی در کنار سایر عناصر، یک زندگی جهت دار را تکمیل می کند که از یک سو به شدت این جهانی است و از دیگر سو طلب عالم دیگر دارد. این چیزی است که در نهایت فهم تمدنی ما را شکل می دهد.
[1] رجوع شود به کتاب چهار سخنگوی وجدان ایران اثر محمد علی اسلامی ندوشن
[2] رجوع شود به کتاب حافظ، حافظ ماست اثر هاء الدین خرمشاهی
[3] خبرگزاری مهر، 24 آذر 1393، رونمایی ازکتاب پج اقلیم حضور
[4] گنجینه آثار تاریخی اصفهان، لطف الله هنر فر، صفحه 61