محمود فروزبخش
محمود فروزبخش
خواندن ۶ دقیقه·۵ ماه پیش

برای چهلمین سال باغ رضوان

این روایت به قلم محمود فروزبخش در کتاب «چهل روایت ناتمام از یک مکان تمام» منتشر شده است. زحمت جمع آوری این مجموعه چهل تایی را مصطفی حیدری کشیده است برای چهلمین سال باغ رضوان.

1

وقتي كه با پسرعمويم و آن يكي پسرعمويم، جمع سه‌نفره تشكيل داديم كه چه كسي براي مادربزرگ درون قبر برود، من بدون شور و مشورت جمع‌بندي كردم كه خودم.

انگار كه از اول صبح قولنامۀ اين طبقۀ مِنهاي دو را به نام خودم زده بودم و اين حق را اختصاصاً به خودم مي‌دادم كه آداب دفن مادربزرگ را شخصاً به جا بياورم. آدابِ دفنِ مادربزرگِ آداب‌مندي كه از ميان نوه‌هايش تنها من را به آداب‌مندي نمي‌شناخت و البته در اين يك مورد كاملاً حق داشت.

من بايد ثابت مي‌كردم كه آداب را مي‌توانم به جا بياورم. حالا به چه كسي اثبات مي‌كردم؟ به ديگران كه مهم نبود پس به مادربزرگ! او كه ديگر ...

شنيده‌ام كه مي‌شنوند. از اول صبح تا به حال سخت دارم تمرين مي‌كنم كه شبيه كساني باشم كه شنيده‌ها را باور مي‌كنند. پس اين شد كه عازم آن گودال شدم. حفره‌اي كه يك طرفش تلي از خاك انباشته بود و سه طرف ديگرش، تلي از آدم.

نفهميدم كه من اول وارد شدم يا مأمور باغ رضوان. بس كه آن بالا شلوغ بود. بس كه اين پايين، پايين بود. وه كه آن بالا چه غوغايي بود. واي كه اين پايين محشر كبري بود و من فارغ از تمام اين صغرا و كبراها، حواسم به كار خودم بود. منتظر يك صدا بودم. نداي تلقين. تمام خواسم را بايد جمع مي‌كردم كه آداب را درست انجام دهم. من ديگر اين بار تاب سرزنش مادربزرگ را نداشتم.

مثل هر سال عيدها كه نوروز خانۀ ما بود و براي همين خانه مي‌شد پر از مهمان. دورو نزديك فاميل مي‌آمدند به ديدنمان نه به ديدن او. مي‌گويي نه صبر كن و ببين امسال عيد چند نفر در خانه ما را مي‌زنند؟

مثل هر سال نوروز كه شيريني مي‌خريد. آن وقت هشدار مي‌داد كه سراغشان نرويم كه آخر هم مي‌رفتيم و او انگار حساب تعداد شيريني ها دستش بود. بعد كه فاميل‌هايش مي‌آمدند، نوه‌ها را به خط مي‌كرد. بايد طبق آداب از آن ها پذيرايي مي‌كرديم. پذيرايي وقت دارد نه با فاصلۀ كوتاه كه مهمان فكر كند مي‌خواهيم زود برود و نه با فاصلۀ طولاني كه مهمان تصور كند شيريني‌ها تزئيني‌ها هستند.

تعارف‌كردن،‌ كلام دارد. واي كه چه سخت بود براي بازيگوشي كودكانۀ من، حفظ‌كردن آن كليشه‌هاي اطواري هميشگي. تازه تعارف‌كردن، زبان بدن هم دارد، از خم‌شدن تا لبخندزدن ولو زوركي و خيلي چيزهاي ديگر كه بايد در امتحان هر روز عيد از آن‌ها نمره قبولي بياوري.

و من هميشه آن طفل تجديد پيشگاه مادربزرگِ سخت‌گيرم بودم كه شهريورش، عيد سال بعد بود. خلاصه مهماني آداب دارد. آه كه مادربزرگ به مهماني رفته. اگر مهماني است كه براي او، عروسي است. شنيده‌ام كه مرگ براي مؤمن عروسي است. مُهمل مي‌گويم عروسي كه نيست نمي‌بيني عزاست. با خود مي‌گويم رها كنم اين ترديدها را. قرار شد يك امروز را شنيده‌ها را باور كني.

حالا مهماني نه، سفر رفته. آب را پشت سر مسافر مي‌ريزند نه روي سرش. اصلاً سفر كجا، مادربزرگ همين جاست الان پيش من. من و مادربزرگ و نه هيچ كس ديگر. در جايي تاريك است. براي من تاريك است. براي او را نمي‌دانم. مي‌گويند كساني كه اهل نماز شب بودند، قبرشان نوراني است. باور مي‌كنم. پس من را هر چقدر هم تاريك باشم ميان اين نورافشاني‌ها مي‌بيند. واي كه بايد خودم را جمع و جور كنم. آداب را بايد رعايت كنم. راستي آداب چه بود؟

2

صدايي از بالا به گوشم مي‌رسد. اسمعي افهمي. يعني بشنو و بفهم. مي‌دانم آخرش چيست، قبلاً شنيده‌ام. مي‌رسد به امامان. اسم تك‌تك آن‌ها را مي‌گويد. به ياد آن شب‌هايي مي‌افتم كه پدر زنگ مي‌زند به مادربزرگ. مثل هميشه تلفنش كشيده مي‌شد به امتحان 12 سؤالي.

مادربزرگ از وقتي سكته مغزي كرده بود، زبانش خوب نمي‌چرخيد، حافظه‌اش هم. پدر زنگ مي‌زد و از آن طرف خط از مادربزرگ مي‌پرسيد. امام اول؟

لحظاتي بعد جواب مي‌آمد: علي.

پدر تشويق مي‌كرد. امام دوم؟ امام سوم؟ و...

جلوتر كه مي‌رفت، كار سخت‌تر مي‌شد. گاهي حافظه ياري نمي‌كرد گاهي زبان.

خلاصه با تقلب و كمك هم كه شده، دين مادربزرگ به كمال مي‌رسيد. خب اصلاً پسر به چه دردي مي‌خورد. كاش بابا اصلاً اينجا بود. غرق در همين گيجي‌ها هستم كه مأمور باغ رضوان مي‌آيد پايين و مي‌گويد چه مي‌كني؟

تذكر مي‌دهد كه بايد بجنباني. خدا را شكر كه قرار نيست سؤالات داخل قبر را من جواب بدهم. انگار تمام باغ رضوان دارد به من مي‌گويد: بجنب و بجنبان.


3

شروع مي‌كنم به تكان‌دادن مادربزرگ. آن بالا بدون توجه به تكان‌هاي من تلقين را مي‌خوانند. دارم مادربزرگ را مي‌جنبانم. فكر كنم اين بار ديگر دارم كارم را خوب انجام مي‌دهم. توي همين لحظاتِ تكان‌دادن است كه انگار ذهنم از آن گودال مِنهاي دو بيرون مي‌پرد، از فراز باغ رضوان اوج مي‌گيرد و پرواز مي‌كند تا حرم امام رضا. سال هزار و سيصد و هفتاد و زرد است گنبد طلايي آقا. مادربزرگ را توي صندلي چرخدار نشانده ام از بس كه جان ندارد.

زائرين را دو تا يكي، لايي مي‌كشم تا مادربزرگ را برسانم به ضريح. درست زماني كه خدام هم با ديدن ناتواني‌اش، مهربان مي‌شدند. مي‌آمدم آن گوشه، گوشۀ بالا سر. مادربزرگ چيزهايي مي‌گفت از سر التماس، دل مَردها گنجشك است. اصلاً خود مردم راه باز مي‌كردند.

خداي من يك مرتبه چه مي‌شد؟ من بودم و مادربزرگ و ضريح. به گمان از بس احساس عجز كرده بود كه دل خود امام هم به رحم آمده بود. بس كه رئوف است اين آقا والا خودش مي‌داند كه پيرزن حالا چه پلنگي مي‌شود و از صندلي چرخدار مي‌پرد و ضريح را دودستي مي‌چسبد.

اي بابا! مادربزرگ فيلممان كرده بودي اين همه وقت! حالا مگر ضريح را ول مي‌كرد. پاهايت از كجا اين همه قوت گرفت؟ فكر كنم از همان‌جا كه چشمان من اشك مي‌گرفت. من كه اهل گريه نبودم. ضريح هم به شيون افتاد از بس كه تو زار مي‌زدي، نوجوانيِ من بيچاره كه جاي خود داشت.

آه كه تو محكم ضريح را چسبيده بودي، آه كه من تو را محكم مي‌جنبانم. واي كه هيچ كس نديد آن لحظۀ ميان نوه و مادربزرگ را. آه كه هيچ كس در خلوت اكنون‌مان نبود. اما تو بودي و ديدي. تو آن روز از همان ضريح، از همان گنبد از همان صحني كه اسمش را بلد نبودم، داشتي ما را مي‌ديدي. تو زودتر از رسيدن به كفشداري به ما سلام كردي. تو امام رئوفي هستي كه به تمام بي‌آدابي‌هاي من چشمك مي‌زدي. من آداب نمي‌دانم. اين مادربزرگِ من است و چشمانم پُر از اشك شده.

از آن بالا صدا مي‌آيد. موت حق است و صراط حق است و ميزان حق است و جنت حق است...

باشد آقا، حق است. همۀ اين‌ها كه مي‌گويي حق است. مرگ حق است اما دلم مي‌خواهد كه يك بار ديگر مادربزرگم را با خود به زيارت ببرم. دوست دارم كودك بي‌آدابي شوم كه با صندلي چرخدارش تمام بيراهه‌ها را تا ضريح، طي مي‌كند. تا باز هم او پنچه در ضريح بيندازد و رهايش نكند و من تنها نوه‌اي باشم كه بخت حضور در آن مكان را داشته باشم.

تلقين را تمام نكن مرد، يك نفر دارد من را مي‌جنباند.

باغ رضوانمحمود فروزبخشاصفهان اندیشاصفهان اندیشی
نویسنده و اصفهان اندیش
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید