ویرگول
ورودثبت نام
محمود فروزبخش
محمود فروزبخش
خواندن ۴ دقیقه·۲ سال پیش

حکایتی از کتاب حکایت بیداری

کتاب حکایت بیداری در سال 1390 به قلم محمود فروزبخش توسط نشر آرما منتشر شد.

فروزبخش در این اثر با نگارش حکایت های کوتاه، توانست بخش های مهمی از زندگانی آیت الله آقانجفی اصفهانی را روایت کند و در اختیار عموم قرار دهد.


قسمتی از این کتاب را مرور می کنیم:

ظل السلطان نامه را باز مي‌كند. در آن نامه آقا نجفي از او خواسته است كه ميرزا نصرالله را كه اخيراً به زندان انداخته را آزاد كند. ظل السلطان نامه را پاره مي‌كند. به طرفي پرت كرده، مي‌گويد:

«نمي‌شود»

اين دومين نامه آقا نجفي براي آزاد كردن ميرزا نصرالله است كه ظل السطان اين گونه با آن برخورد مي‌كند.

***

زن و بچه ميرزا نصرالله هم در خانه آقا متحصن هستند.

روز بعد آقانجفي وقتي مي بيند که ظل السلطان ابداً با خواهش و نامه راضي به آزادي اسير مظلوم نيست، سوار خرش شده و با جلو دارش آهسته آهسته به طرف باغ چهلستون مي روند. با خرش تا دم کاخ مي رود. سپس پياده مي شود و يکه و تنها در اتاقي مي نشيند.

چون آقانجفي تنها بوده ظاهراً ظل السلطان به فکر مي افتد که به ايشان اهانت کند دستور مي دهد کسي پيش آقانجفي نرود و حرفي هم نزنند.

ظل السلطان در اتاق طبقه بالا با اطرافيانش نشسته بود و آقانجفي تک و تنها بدون مراجعه و حرفي در اتاق پائين نشسته.

اين وضع اين قدر ادامه پيدا مي کند که خود ظل السلطان و اطرافيانش خسته مي شوند.

ظل السلطان کسي را براي اهانت مي فرستد که چکار داري؟

آقا خونسرد جواب مي دهند من آمده ام براي ميرزا نصرالله منشي طلب بخشش کنم. ظل السلطان باز هم جواب منفي مي دهد و قضيه ادامه مي ياد.

***

کم کم ظهر شده و هرچه به ظل السلطان مي گويند بيا و برو با آقانجفي حرفي بزن و او را مرخص کن، قبول نمي کرد.

ظهر پديد آمد و مردم کم کم به چهل ستون آمدند. و به کسي چيزي نمي گفتند. دور تا دور چل ستون و باغ و ايوان را جمعيت فراگرفت و صداي اذان هم بلند شد.

مردم مي گفتند: آقا بيا برويم مسجد.

آقا هم همين طور نشسته اند. ظل السلطان متوجه شد در موقعيت خطرناکي قرارگرفته، اخراج اين جمعيت از چهل ستون توپ و لشکر مي خواهد.

***

راويان مي گويند: عباي نائينني بسيار نفيس بدوش انداخته و با کمال تواضع پيش رفت و در مقابل آقانجفي کمي کنارتر نشست.

آقانجفي همچنان ساکت و سربزير داشت. گوئي در عالم خلسه فرورفته است در جلوي چنين حاکم جباري بلند نشد و به او حرمت نگذاشت و احوال او را هم نپرسيد، همچنان ساکت بود.

راوي مي گويد: ظل السلطان خسته شد. جمعيت هم بيرون چهل ستون دائماً رو به افزايش بود و جاي سوزن انداز هم نبود. عاقبت ظل السلطان ناچار با تزلل پرسيد: آقا چه فرمايشي داريد؟

آقا فرمود: اين ميرزا نصرالله مظلوم است ظالم ها او را گرفته اند ( اشاره به خود ظل السلطان). دستور دهيد او را خلاص کنند.

ظل السلطان مي گويد: نمي شود. اين شخص خطاکار است و چنين و چنان کرده است.

باز آقا حرف سابق را تکرا مي کنند.

خيرخواهي، به ظل السلطان مي گويد: اگر ميرزا نصرالله سلامت بيرون نرود تو هم سلامت بيرون نمي روي.

ظل السلطان که حالا ديگر اوضاع دستش آمده مي گويد: آقا او را بخشيدم.

آقا جواب مي دهند بفرستسد همين ا لان بيايد.

ظل السلطان غضبناک شده ناچار همان وقت ميرزا نصرالله را بيرون آورده، به محضر آقا مي آورند. ميرزا نصرالله جلو رفته، دست آقا را مي بوسد و ظل السلطان از غيظ، لب خود را مي گزد.

راويان گويند: آقا همچنان نشسته بود و تکان نمي خورد.

ظل السلطان مي گويد: آقا ديگر چه فرمايشي داريد. ميرزا نصرالله که آزاد شد و خدمتتان است.

آقا مي گويند: اين ظالم ها! به او خيلي ظلم کرده اند. شما براي دلجوئي او يک خلعت به او بدهيد.

خشم ظل السلطان افزوده مي شود. خيرخواهان و دورانديشان دور و بر مي گويند: چاره اي نيست. اطاعت کنيد.

ظل السلطان مي گويد: برويد يک خلعت براي ميرزا نصرالله بياوريد.

در اينجا آقا نجفي مي گويند: خلعت لازم نيست. همين عبا را که در بر داريد به عنوان خلعت به او بدهيد!!!

ظل السلطان حاکم مقتدر و بي رحم اصفهان، از سر ناچاري بلند شده و عبارا از تن در آورده. دوباره آقا مي گويند: چه بهتر که خودتان به دست خودتان به او بدهيد، ثواب بيشتري دارد!!!!!

ظل السلطان ناچار شده به دست خودش عبا را درآورده، به دوش ميرزا نصرالله بيندازد. همين که عبا بر دوش ميرزا نصرالله رسيد آقا بلند شده روي ميرزا نصرالله را بوسده و دست او را گرفته و بي خداحافظي از ظل السلطان بيرون مي رود. و خر سفيد خود را سوار شده و در ميان بانگ تکبير و صلوات مردم آقا و ميرزا نصرالله از چل ستون بيرون رفتند.

حکابت بیداریآقا نجفیظل السلطانآقانجفی اصفهانیمحمود فروزبخش
نویسنده و اصفهان اندیش
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید