محمود فروزبخش
خواندن ۵ دقیقه·۲ ماه پیش

درد امروز، تشیلات ناقص


بهشتی را بعد از مظلومیت با تشکیلات می‌شناسیم؛ مثلا حزب جمهوری اسلامی یا کارهای تشکیلاتی که قبل از انقلاب به‌نوعی سامان می‌داد. بهشتی را بعد از مظلومیت با تشکیلات می‌شناسیم و تشکیلات را هم باید با همان مظلومیت بشناسیم؛ زیرا بعد از بهشتی فهم تشکیلات ناقص ماند. ما ابعاد ساختاری و سازمانی تشکیلات را اخذ کردیم و پس از آن بود که مهندسان اهل فرهنگ با دیدهای مکانیکی خود، آن را عملیاتی کردند؛ به‌جز یک چیز که از عمد یا سهو پنهان ماند و آن‌هم مرام و سلوک بهشتی بود.

برای رسیدن به فهم تشکیلاتی مدارا لازم است

برای رسیدن به فهم تشکیلاتی چه در مرحله ایده و چه برنامه و چه اجرا یک چیز لازم است که اگر نباشد، حیات آن مجموعه رو به ممات است؛ آن چیز مداراست و گاهی اوقات خیلی مهم است و ما خیلی مسائل را در تشکیلات فراموش کردیم. به خاطر هوای نفس بود یا به خاطر تعصبات یا هر دلیل دیگری ما مدارا را از خود راندیم و منافقانه خود را در اتوبوس شهید بهشتی جا دادیم؛حال‌آنکه او مثل ما نبود.

او در کفرستان آلمان هم چتر توحیدش گسترده بود؛ چه برسد در ایران مولاعلی. قرار بود تشکیلات جاذبه داشته باشد و مدارا در قامت یک نظریه در اندیشه اسلامی خود را آشکار کند که درست برعکس، آن‌قدر مدارا را راندیم تا دست‌آخر برای به حصرکشیدنش تئوری‌پردازی هم کردیم. مدارا که منکوب شود، آهسته‌آهسته تشکیلات هم به لا تشکیلات بدل می‌شود. حالا دیگر به آن مجموعه چندان هم نمی‌توان تشکیلاتی گفت.

مطهری را ابتر خواستیم که توانستیم پس از سال‌ها او را از اتوبوسمان پیاده کنیم و مراکز فرهنگی را عاری از نشاط فکری و اندیشه پویا اداره کنیم. جلوتر که رفتیم، بهشتی را ناقص خواستیم و تشکیلاتمان از جان افتاد. حالا دیگر از آن اسم بالای در ورودی هم چندان کاری برنمی‌آید و این بار ما هستیم که باید از اتوبوس بهشتی پیاده شویم.

قرار بود و بنا را بر این گذاشته بودند که ادامه بهشتی و مطهری باشند؛ کانون‌های فرهنگی اصفهان را می‌گویم. بی‌نظیر بودند؛ چون مردمی بودند و بدون حمایت دولت شروع کردند و قرار بود مردمی هم بمانند. الحق هم گل کاشتند. نیرو تربیت کردند و آدم ساختند. این را کسی نمی‌تواند منکر شود.

جریان کانون فرهنگی مردم‌نهاد ریشه‌اش به شهید علی‌اکبر اژه‌ای و مرحوم سید اکبر پرورش می‌رسد. این دو بزرگوار جان اولیه را از شهید بهشتی اخذ کردند و نهال اولیه را کاشتند. این نهال توسط کسان دیگری آبیاری شد تا که امروز درخت تنومندی شده است.

می‌شود گفت تقریبا تمامی مراکز فرهنگی که در این مسیر به‌وجود آمدند، ادعای آن را داشتند که مبنای اندیشه‌ای خود را آرا و افکار شهید مطهری قرار دادند؛ به این ترتیب مراکز فرهنگی در اصفهان در این سه دهه یکی پس از دیگری پدید آمدند؛ درحالی‌که روح اولیه تشکیلاتی و نگاه نظام‌مند و مهندسی‌ گونه خود را از شهید بهشتی اخذ کرده بودند و خمیرمایه تفکرهای خود را از کتب شهید مطهری برداشت می‌کردند و این قصه ادامه داشت… .

البته کار به جایی رسید که آهسته‌آهسته اصفهانی‌ها به این نتیجه رسیدند که شهید مطهری را از اتوبوس خود پیاده کنند و بعد از مدتی نیز خودشان هم از اتوبوس شهید بهشتی پیاده شوند. ابتدا مطهری را پیاده کردند؛ زیرا او را دم‌بریده خواستند. مطهری دو بخش دارد: یکی، کتاب‌های مطهری است که حاصل نگاه کلامی و دفاع یک متکلم از دین است؛ بخش دوم پدیده مطهری حیات پربرکت اوست؛ یعنی آن 50 سال سلوکی که در آن مطهری پدید آمد. بدون شک رکن اساسی حیات علمی مرتضی مطهری آزاداندیشی و تفکر و تفکر و تفکر است.

مراکز فرهنگی که به این راحتی نمی‌توانستند از دست آقای مطهری و عرض و طول او خلاص شوند، روشی هوشمندانه را در پیش گرفتند. گفتند ما ارادتمند افکار و اندیشه‌های استاد مطهری هستیم. مطهری و کتاب‌هایش را محکم و دودستی چسبیدند تا از اعتقادهای شیعی و بعضا انقلابی‌شان دفاع کنند و به آنچه اعتقاد دارند، بیشتر معتقد شوند و آنچه موردتأییدشان است محکم‌تر تأیید شود؛ پس با مطهری هم‌سفر شدند و از او بهره‌ها جستند؛ اما هیچ‌گاه فکر نکردند که این مطهری چگونه مطهری شده است.

مطهری یک فیلسوف آزاداندیش بوده و تمام ماجرای او محدود به آثاری که نوشته، نبوده است. مطهری در سلوک شخصی و زندگی خود خلقی داشت که اصفهانی‌ها از آن پرهیز کردند. مطهری بود که ساعت‌ها در پارک با یک مارکسیست قدم می‌زد و بحث می‌کرد؛ بدون آنکه بترسد به او برچسبی بزنند.

او بود که وارد پرسش‌وپاسخ‌های مجله زن روز آن زمان شد و نه این کار و نه نوشتن کتاب داستان‌ راستان را بر خود عیب ندانست. می‌گفت که باید کمونیست‌ها بیایند علمی در دانشگاه تدریس کنند. خودش معاشرت علمی داشت با این‌وآن؛ نه اینکه بخواهد همه را مسلمان کند و به صراط خود درآورد؛ چون واقعا پرسش داشت.

مطهری نیم‌قرن پرسش بود. او چنان بود که اگر جسم پاره‌پاره‌اش هم نیمه‌جانی می‌یافت، از میان دو لبش پرسش از حقیقت را می‌شنیدی؛ این بود مطهری. مطهریِ عطش، پرسش و پویش.

اندیشیدن بی‌پروایی و رهایی می‌خواهد

برگردیم به شهر و دیار خودمان. ما چه کردیم؟ کتاب‌های مطهری را گرفتیم؛ منتها مرامش را اضافی دیدیم، قیچی کردیم و به کسانی بخشیدیم که بعدا به آن‌ها هم مشکوک شدیم و به چشم خارجی و غیرخودی به آن‌ها نگریستیم؛ غافل از آنکه اندیشیدن آدابی دارد و این آداب داخل کتاب مطهری نیست؛ زیرا این کتاب‌ها خود اندیشه است و نه اندیشیدن. اندیشیدن بی‌پروایی و رهایی می‌خواهد. اندیشیدن اثبات آن چیزی که از پیش پذیرفته‌ایم، نیست.

حلقه‌های آزاد فکری علامه طباطبایی همچنان مانند خیالی در رؤیاهای ما ماند و اگر گعده‌ای شکل گرفت یا متولد نشده سقط شد یا در طفولیت، ربوده شد یا در نوجوانی گمراه یا در جوانی بنا بر احساس تکلیف بزرگی، نفله. این ماجرای مطهری بود که نمی‌دانم در ایستگاه یک‌هزار و سیصد و چند بود که پیاده‌اش کردیم تا به‌دوراز دود ماشین شهر ما به صفای فریمان خود برود و از همان‌جا مدام فدایت‌شوم‌ها را از کنگره‌های پس از کنگره‌ها دریافت کند.

۱
۰
نویسنده و اصفهان اندیش
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید
نظرات