اکبر پرورش و محمد فولادگر تصمیم گرفته بودند جلسات تفسیر قرآن سید محمد جواد غروی را ادامه دهند هر چند که دیگر آن اعتقاد سابق را به او نداشتند آن ها می دانستند که اگر کسی کوهی از معلومات باشد اما پایش نسبت به مقوله ولایت بلنگد عاقبت جایی زمین می خورد. اکبر از عمق وجود خود به این باور قطعی رسیده بود که ولایت اصل است و این ولایت هم در فهم قرآنی و هم در سیر عرفانی رکن است و هم تنها حقیقتی است که می تواند حکومت را به دست گیرد. به غیر این همه اوهام است و اکبر بنا داشت تا آخر عمر بر همین صراط قدم بردارد و وسیله سلوک و صعودش همین عشق و چنگ زدن به ولایت یعنی تمام ارکان ولایت باشد برای همین بود که فاصله خودش را با غروی و برخی افکارش درباره ولایت حفظ می کرد.

اما آن چیز که مهم بود ارادت قلبی به استاد بود او همچنان استاد خود را دوست داشت و مهر و محبت او از قلبش جدا نشده بود. این که بنا به آیه فبشر عباد الذین یستمعون القول و یتبعونه احسنه گوشی برای شنیدن سخن های متفاوت و متضاد داشته باشی تا بلکه بتوانی بهره هایی از حقیقت را بیابی بحثی صحیح است. اکبر خوب می دانست او پیرو آن دینی است که رسولش می فرماید حکمت را بیاموزید ولو آن که در نزد منافق باشد.
این ها همه به کنار اما او یک واهمه داشت. او همچنان در اعماق قلب خود گرایشی به غروی داشت و این او را نگران می کرد و محبت قلبی چیزی نیست که با دستور و فرمایش یا تجویز این و آن محو شود. این وضعیت برای او ادامه داشت تا آن که او روزی به استاد بزرگتری رسید.
روزی علامه سید محمد حسین طباطبایی به اصفهان آمده بود. آن کس که استاد مسلم فلسفه روزگار بود و عمده شهرتش به دلیل نگارش تفسیر عظیم المیزان بود. طباطبایی شخصیت بی نظیر عالم تشیع بود که کل قرآن را در بیست جلد تفسیر کرده بود تفسیری که مشابه آن تا آن روز نیامده بود و هر کس مقداری از آن را می خواند به عظمت علمی علامه طباطبایی پی می برد.

روزی اکبر کنار علامه نشست و به آرامی پرسش از قرآن پرسید. علامه جوابی داد. اکبر جواب را نمی پسندید زیرا در ذهن خودش بحث دیگری حک شده بود آن گاه نظر خود را به علامه گفت.
علامه سخنی گفتند که رد ادعای اکبر بود. اکبر باز بر ادعای خود پافشاری کرد. در آن لحظه علامه با همان لحن آرام خود گفت: من همین قدر می دانم.
این جواب یعنی من بیش از این نمی دانم. همین یک کلام از طباطبایی، برای پرورش صد جواب بود. پرورش به یک باره متوقف شد اگر علامه کلامی می گفت پرورش با جوابی دیگر، به میدان پاسخ می آمد اما در آن لحظه او مهری به دهانش زده شد. او مبهوت مانده بود از این همه تواضع علامه. او را می شناخت المیزانش را دیده بود در میان انبوه معارف المیزان غلت زده بود و می دانست که این علامه زمان است اما حالا چقدر بی اصطکاک چقدر سر به زیر چقدر با طمامنیه جواب من را با یک نیم جمله می دهد که نمی دانم و پافشاری بیشتری ندارم.
پیشتر از سید محمد حسینی بهشتی شنیده بود که در محضر علامه طباطبایی آموختم که دیگر صدایم را در بحث بلند نکنم حالا عمق این کلام را می فهمید. فهمیده بود که بهشتی در سایه چنین استادی یاد گرفته در پی تحمیل نظر خود نباشد.
در این لحظه بود که پرورش ذهنش را بلند کرد و به یک باره خودش را در نزد غروی دید. کسی که وقتی معرفتی را از قرآن کشف می کرد فریاد هل من مبارز سر می داد و انگاری در معرکه شاگردانش نعره سر می داد علمی که نزد من است دیگر پیش هیچ کسی نخواهید یافت. آری غروی همان کسی بود که وقتی به مطلبی از قرآن دست می یافت خود را مرکز عالم می یافت و به اکبر و سایرین می گفت بروید و بگردید تا ببینید بهتر از فهم من اصلا وجود ندارد.
حالا اکبر از پی این همه شاگردی و درس آموزی و درک اصل شخصیت غروی به کسی رسیده بود که عین آرامش است غروی انگار آتش بود و می جوشید و می خواست خود را اثبات کند اما علامه انگار آن دریای آرامی بود که نمی توانستی به این راحتی ها به تلاطمش بیندازی.
این تفاوت این دو مرد بود. تفاوت بی قراری و قرار. تفاوت ادعا داشتن و بی ادعایی و در یک کلام تفاوت من همه هیچ دانم و من هیچم. در این لحظه بود که خداوند باز به اکبر عنایت کرد و موج های دریای علامه به ساحل وجود اکبر خورد و شن ها و ماسه های غروی را یکباره شست و با خود برد و حالا این پرورش بود که با خیالی آرام می توانست مسیر ولایت را بپیماید در حالی که دیگر آن ته مانده محبت قلبی به استاد غروی هم در وجودش نبود.