شرح احوال معنوی و اخلاقی مرحوم مصطفی نجفی
دکتر مصطفی نجفی (1341- 1398) فوق تخصصی روانپزشکی و استاد دانشگاه علوم پزشکی اصفهان بود. در سالگرد وی اثری به همت محمدکاظم نجفی و محمود فروزبخش با عنوان «سرو سر به زیر» آماده شد. متن زیر قسمتی از این اثر است که برای دایی مرحوم نوشته ام.
استاد گفته بود که آدمی باید مثل کیسه بوکس باشد؛ هر چه مشت از روزگار بخورد باز برگردد سرجای اولش. تکان نخورد. گفته بود که اگر می خواهی کیسه بوکس خوبی باشی و دوام بیاوری، باید اهل نماز شب باشی. آن کس که در تاریکی شب رو به قبله می ایستد، در روشنایی روز دیگر هدف را گم نمی کند. آن کس که خواسته اش را به نزد توانای دانا می برد، دیگر دست جلوی هر کس دیگری دراز نمی کند. خلاصه، آن کسی مقاوم است که بر صلات دائم است.
حالا این مصطفی بود که سحرگاهان با خواب نازنین نوجوانی می جنگید و بی آن که کسی متوجه شود، عازم فرودگاه سحرگاهی می شد تا بال بگیرد و بپرد. بیست سال بیشتر نداشت که اهل نماز شب شد. تا اذان صبح هم چشم بر روی هم نمی گذاشت. این شد که در تمام عمر، عادت ساعت چهار صبح بیدار شدن، رهایش نکرد. انگار دستی از عالم بالا برای همان ساعت همیشگی صدایش می کرد. انگار کسی پیش از آن که شهر اذان بگوید، در گوش او اذان می گفت. سی و هفت سال این چنین بود؛ سی و هفت سال سبقت از خورشید گرفتن، زودتر از او طلوع کردن، و پیشتر از آفتاب قدقامت گفتن.
جلوتر که رفت، مستحبات خاص خودش را داشت. کم و بیش اهل ذکر بود. بیخود نیست که محل عبادت امام جماعت را محراب نامیده اند. گویی نماز صحنه جنگ است؛ صحنه آماده سازی یک کیسه بوکس برای پیکار روزانه. تا پیش از شروع، صبحش مرد خدا بود. چون از خانه بیرون می زد هم مرد خدا بود و دوست داشت خیر برساند. کمترین کارش این بود که دوست داشت عابرین در راه مانده را به جایی برساند. برای همین عادت داشت جلوی پای رهگذران ترمز بزند. چه عادت خوبی داشت. چگونه تعجب می کردند وقتی می دیدند یک «مزدا تیری» برایشان ایستاده است و آن ها را به همنشینی دعوت می کند. این عادتی بود که با ماشین های پیشینش هم داشت و مزدا سواری مانع ادامه این خوی نشده بود.
پیراهنی به نام شرم
برای هرکسی جامه ای است و مصطفی پیوسته لباس حیا به تن داشت. سکوت او ثمره همان حیا بود. سکوتی که او را از گفتن کلام به جا و سخن حق باز نمی داشت. جایی که می دانست، تذکر می داد و جایی که نمی دانست، می پرسید. حیا از ایمان است[1] و آن کس که حیا ندارد، هر فعل زشتی از او انتظار می رود. اصل حیا در قلب است و نشانه آن در ظاهر. همچون دود که گواه آتش است، سر به زیری و وقار خبر از حیا می دهند. شرم در رفتار و حالات، نمایندگان بیرونی حیای قلبی هستند. آری، حیا سراسر خوبی است و برای آن جز خوبی و خیر حاصلی نیست[2]. مصطفی را پیش از هر صفت و نشانه دیگر، باید از حیایش بشناسیم؛ زیرا هر دینی خلق و خویی دارد و خلق و خوی اسلام، حیاست[3]. اسلام عریان است و حیا لباس آن است[4]. با هیچ صفتی به اندازه حیا نمی توان حال و روز مصطفی را توصیف کرد. دگر هر آن چه هست، در امتداد این حیای ظاهر است و حیای ظاهر، محصول حیای باطن است.؛که همانا شرم داشتن از خداوند، همان حیای باطن است؛ همان حسی که می گوید در حضور بزرگی هستی، پس رفتار همگی بر جانب احتیاط می رود و گفتار کوتاه می شود؛ تا بدان حد که پیر هرات گفت: «الهی چون حاضری چه جویم و چون ناظری چه گویم.»
آن کس که بلندمرتبه ای را ناظر بر احوال خود می بیند، اهل احتیاط می شود. غیبت نمی کند که هیچ، به غیبت کنندگان هم تذکر می دهد تا مبادا ادب حضورش را خط خطی کنند. سرخ می شود، رنگ رخساره اش تغییر می کند، اما هر سخنی را به زبان نمی آورد. اهل صبر می شود و این صبر رأس همه خوبی هاست. هم بر نفس خویش صبر می کند، و هم در برابر جور زمانه و حرف این و آن، مقاومت می کند. آن کس که شرم حضور دارد، اهل احتیاط است. معرکه را به امر زودگذر دنیا واگذار نمی کند. دوست دارد آن چنان که دوست، دوست دارد، باشد؛ حتی در جزئیات ظاهر. ظاهرش به شدت مذهبی بود، به طوری که در اولین برخورد، آن را حس می کردند و کلا باکی از آن نداشت که او را در هیبت اسلامی ببینند. ریش های به قاعده ای داشت که به گاهش آن را رنگ می کرد. جوانب استحباب را در ظاهر رعایت می کرد و به نشانه تشیع، انگشتری در دست داشت. دوست داشت کمی هم متفاوت باشد، برای همین چندان میانه ای با کت نداشت. کتمانندی می پوشید که چونان کت نبود و از عطر خوش غافل نمی شد.
بیرون از چارچوب های یک پزشک معمول
دو بار به حج واجب رفته بود و سال 78 به محض گشوده شدن راهی برای کربلا، عازم عراق شد. پر تکرار به مشهد می رفت و در میان مسافرت ها، همواره اولویتش با زیارت بود. محرم ها بیشتر به مسجد جوادالائمه می رفت تا هم عزاداری و هم تجدید دیدار دوستان دیرین کند. گاهی نیز میکروفون به دست می گرفت و خوش آمدگویی می کرد. آخر او از سابقون مسجدی ها بود. گاه و بی گاه هم مداحی می کرد، برای جمع های خودی تر و عمدتا در جمع خانواده ها. تاسوعا که می شد، خانه پدری دیگ شله زرد به روی آتش بود و ما از سوز صدای دایی به جوش می آمدیم. بیشتر دشتی می خواند. آخ که چه سوزی داشت دشتی. دکتر مداح هم حکایتی است. کلا در چارچوب ها نمی ماند. مومن در هیچ چارچوبی نمی گنجد[5]. مومن اگر رختی هم می پوشد، برای خداست به وقت تعالی، آن رخت را می کند و رخت دیگر به تن می کند. برتری صوت مصطفی به این حالتش بود، و الا او که مداح حرفه ای نبود. اما وقتی شروع می کرد، اشک از چشمان من جاری می شد. یادم است جنازه حاج آقا حبیب ملاباشی را که از خانه بیرون آوردند، زن دایی از دکتر خواست که روضه وداع بخواند. خواند و چه پر سوز خواند. انگار همین حالا اباعبدالله داشت از اهل حرمش خداحافظی می کرد. کدام خداحافظی؟ آن خداحافظی که در آن مهلت گفتار نبود. صدای گریه بلند شده بود.
وقتی دایی مصطفی نوحه می خواند، تنها حاصلش یاد اهل بیت نبود. این نسل ها بودند که انگار به هم گره می خوردند. وقتی نوحه های خاله جون رباب، خاله مادرش را می خواند، انگار زمان گذشته را به حال فرا می خواند. «از نور سر منور، شد دیر مسیحا روشن ...»
وقتی که او می خواند، آسمان به زمین نزدیک تر و پیوند ما به گذشتگانمان محکم تر می شد. برای همین بود که من بر سر جنازه اش خواندم. نه آن که صدایی داشته باشم، که قطعا ندارم. خواندم تا بگویم که هستی و آن چه بر جای می ماند، صداست.
سر به دریای غم ها فرو می کنم گوهر خویش را جستجو می کنم
من اسیر توام نی اسیر عدو من تو را جستجو کو به کو می کنم
از همین چیزهای کوچک؛ از همین اطراف
انگار داشت چیزی را جستجو می کرد. آدمی آن گاه به دنبال چیزی می گردد که آن چه دارد برایش کم است. پزشکی و مطب و فوق تخصص برایش کم است. به دنبال امر دیگری است. حالا همه جا به دنبال گمشده اش می گردد. از همین چیزهای کوچک شروع می کند. از خانه، از همین فرزندان، و از مادر و پدر که بر آنان سفارش بسیار است. قاعده کرده بود که جمعه ها برویم خانه پدری. نوه ها دور هم جمع شوند و خواهر و برادرها کنار هم گرم بگیرند. خودش بیش از دیگران بر این امر تاکید داشت و زودتر از همه حاضری می زد. پیش از این نیز بنایش این بود که صبح جمعه ها بساط هلیم و عدس به راه باشد و دور هم باشیم. شهرکرد هم که بود، گاه و بی گاه دسته جمعی سرشان خراب می شدیم. به شدت استقبال میکردند. پذیرایی به راه بود و جان ها مانند جسم ها به یکدیگر نزدیک بود. آن ایام این دیدها، بازدید هم داشت و چه پنج شنبه هایی که خانواده دایی به خانه ما نمی آمدند و بساط شادی کودکانه و نوجوانانه برپا نمی شد.
دایی خیلی دوست داشت سفره بیندازد و فامیل را پای آن بنشاند. خودش می گفت کریم دوست دارد مهمانی بدهد. برای همین گاه و بی گاه فامیل را به هر مناسبت ریز و درشتی که بود، دور هم جمع می کرد و بانی خیر می شد و شام و ناهاری می داد. همین اخلاقش بود که باغ سهروفیروزان را آباد کرد. البته عاملیت آن عمران و آبادی تا حد زیادی به مدد پیگیری های فرزندش حسین بود. اما اگر پشتیبانی پدرش نبود، او قطعا ره به جایی نمی برد. سهروفیروزان نام شهری کوچک در شهرستان فلاورجان اصفهان است که در آن خانواده ملاباشی از قدیم باغی داشتند. در زمان های بمباران جنگ، خانواده های نزدیک به آن جا پناه می بردند تا از شر موشکباران شهری در امان باشند. باغ سهروفیروزان همواره در این سال ها میزبان اصفهانی ها بود. اما در این سال های آخر، با همتی بلند نو شد و جلوه ای دیگر یافت. چندین بار دایی مصطفی فامیل را آن جا جمع کرد و مهمانی داد. از جمله مهم ترین اقدامات انجام گرفته در این باغ، مرمت برج کبوتری بود که از ده ها سال پیش در آن مکان می درخشید و اثری بسیار مهم در آن شهر کوچک بود. وقتی آن برج مرمت شد، کم کم میزبان کبوترها هم شد و بدین ترتیب، مصطفی هم اثری از آثار تاریخی ما را نجات داد و هم کبوتران را مکان حیات بخشید.
صله رحم مصطفی تنها از جنس دید و بازدید نبود. مصطفی را همه می خواستند، و در وقت بیماری بیشتر. الزام داشت که درست و به هنگام، زمانی که او را صدا می زدند، خودش را برساند. در طول دوره بیماری بستگان، پیوسته ماجراها را دنبال می کرد و تا آن جا که توانش بود، امور را پیش می برد و کم نمی گذاشت. همواره گوشی تلفنش برای نزدیکان در دسترس بود و به تعبیر فرزندش حسین، چه شب ها که با زنگ گوشی بیدار نمی شد و به راهنمایی یکی از بستگان نمی پرداخت. انگار نذر کرده بود کمر بسته در خدمت فامیل باشد، بی آن که بگوید من در کدام مرتبه علمی ایستاده ام. این خاصیت کسانی است که زیور ایمانشان حیاست.
بی تفاوت نباشیم
قرار اول و آخرش با خود و خدایش این بود که بی تفاوت نباشد. این اصل اول بود. نه تنها نسبت به خانواده و خاندان، که نسبت به هیچ بشری. التفاتش به نوع انسان، از فقرا و ضعفا شروع می شد. در امر خیر پیش قدم بود و پول را بی حساب وسط می گذاشت. مشکلات مردم را لمس می کرد. آخر سنگ صبورشان بود. شنیده بود و نه فقط شنیده بود، چشیده بود؛ و صدای بلند دردها در گوشش مانده بودند و دوست داشت برای کم شدن این دردها کاری بکند. برای همین در کمک به فقرا نفر اول بود. دست روانی داشت و شاید این خصلت را از پدر آموخته بود که باید بخشنده بود. پدری که ناگفته می گفت بخشنده باشید تا به وقتش خدا بر شما بخشنده باشد. راحت از پول بگذرید تا راحت از پل بگذرید. نسبت به خود بی تفاوت باشید و بی منت یاری برسانید و در پیشگاه مردم بی تفاوت نباشید و در هر لباسی هستید، آن چه در توان دارید عرضه کنید.
این بی تفاوت نبودن، سر دارد که ته ندارد. انتهای دغدغه ها معلوم نیست. اصلا تا خود اصلاح جامعه و کل کشور و تا خود جهان پیش می رود. وقتی آقا نبی، نگهبان مقبره اجدادی فوت کرد، خرج و مخارج مراسمش را تمام و کمال از جیب خودش داد تا آبروی خانواده اش حفظ شود و نگفت که افغانی را به ما چه کار.
به یاد دارم نیمه شبی خبر رسید که دختری از آشنایان حالش بد شده است. او نوجوان بود اما عقب افتاده، و آن هنگام به شدت حالت تهوع داشت. به بالای بالینش که رسیدیم به دایی گفتم: خب حالا چطوری او را به دکتر برسانیم؟
دایی نگاهی به چشمانم کرد و گفت: حالا تخصص ما که هیچ، پزشک عمومی بودنمان را هم قبول نداری؟!
ساده بودن من و خاکی بودن آن شبش موجب لبخند شد. یعنی آن قدر می توانستی در آغوشش بگیری که هیچ وقت احساس نمی کردی در کدام مرتبه علمی است. اصلا دوست داشت بچه ها را در کارهای خیر شریک کند. به آن ها مسئولیت بدهد تا یاد بگیرند نسبت به فردای جامعه خود بی تفاوت نباشند.
مصطفی کار سیاسی نمی کرد، اما نسبت به سیاست بی تفاوت نبود؛ که چنین شخصی نمی تواند در زمانه انقلاب اسلامی بی تفاوت باشد. به یاد دارم در شهرکرد بودیم و سال 78 بود و حوادث تلخ کوی دانشگاه و بعد از آن رخ داده بود. هنگامی که قرار شد در آن جمعه باشکوه، یعنی 23 تیر آن سال به خیابان برویم، دایی مصطفی ما بچه ها را با خودش به راهپیمایی برد. به قاعده دو خیابان شهرکرد که سرتاسر لبریز از جمعیت بود، پیاده آمدیم و در آشوببازار آن زمان از انقلاب حمایت کردیم و به قدر توان بر سیاهه لشکر افزودیم. آن روز پایانی بود بر اضطرابی که در آن چند روز در چهره دایی می توانستم ببینم.
پرسودترین تجارت
ماجرای بی تفاوت بودن مصطفی نجفی تنها در قالب کمک های وقت و بی وقت خلاصه نمی شد، بلکه این ماجرا تا بدان جا پیش رفت که اساس و بنیانی را پی ریزی کرد. مشخصا منظورم تاسیس قرض الحسنه فامیلی الزهراست. قرض الحسنه ای که اعضای آن از خانواده نجفی و نزدیکان ایشان تشکیل شد و بر اساس قرابت فامیلی شکل گرفت. دایی مصطفی اگر چه همواره دستی در امور خیر داشت و کمک به فقرا و در درجه اول سیر شدن شکم آن ها را در اولویت می دانست، اما به همین قانع نمی شد و می خواست کاری کند که مشکلات را از بنیان، درمان و بنایی رفیع در خیر و نیکی بنا کند. به همین منظور، فامیل را مخاطب خود قرار داد و از آن ها خواست که به دعوت او لبیک گویند و نجفی ها هم الحق دست او را به گرمی فشردند و قرض الحسنه فامیلی در سال 1388 رسما کار خود را شروع کرد. در آغاز راه، مرحوم فرهاد فروزبخش بزرگترین یاری رسان او بود و محاسبات امور به زحمت او انجام می شد. پس از آن که آن مرحوم در سال 1395 به سبب بیماری سنگین نتوانست کار را پیگیری کند، همسر ایشان، خانم منیژه نجفی حسابداری این مهم را دنبال کرد.
در ابتدا تمامی اعضا مشتاقانه به میدان آمدند و هر کدام سهم ماهیانه خود را به خوبی پرداخت می کردند. این سهم از ماهی 5 هزار تومان شروع شد و اکنون ماهی 15 هزار تومان است. هر کسی که حق عضویت می دهد می تواند از صندوق وام بگیرد. این وام را می تواند به خودش یا دیگرانی که مستحق هستند اختصاص دهد. مرام دکتر این بود که می گفت مبادا کسی در صف وام معطل بماند و ما باید تا می توانیم به همه متقاضیان وام بدهیم. همچنین او با دیرکرد و این قسم مسائل به شدت مخالف بود.
در مجموع، تا پایان فوت دکتر مصطفی نجفی یعنی تا پایان سال 1397، بیش از 150 وام بی بهره داده شد که طبیعتا تا به امروز بیشتر هم شده است. اساس تفکر صندوق قرض الحسنه فامیلی بر دو مطلب بنا شده بود:
یکی آن که قرض الحسنه، امر بسیار پسندیده ای است و در روایات تاکید شده است که ارزش آن بیشتر از صدقه است[6]. همچنین شخصی که قرضی می دهد از برای او هر روز تا وقتی که قرض را پس می گیرد، فضیلت و ثوابی است[7]. در واقع قرض الحسنه، آن توشه آخرتی است که حدی برای خوبی آن تصور نمی شود و پیوسته اهالی آن کار خیر، از آن ثواب می برند؛ همچون کنتوری که مرتب می چرخد و از حرکت باز نمی ایستد.
دومین دلیل تشکیل چنین صندوقی آن بود که بخشی از فامیل طول و دراز نجفی، به این بهانه ماهیانه دور هم جمع شوند و تجدید دیدار کنند. نفس جمع شدن فامیل در خانه یکی از آن ها به صورت گردشی، امری مبارک است و موجب گشایش معنوی می شود. معمولا در این جلسات، خود دکتر مصطفی نجفی در ابتدا چند حدیث می خواند. انتخاب احادیث معمولا از کتاب «مفاتیح الحیات» صورت می گرفت؛ کتابی سرشار از احادیث کاربردی که به همت آیت الله عبدالله جوادی آملی جمع آوری شده است. گاهی اوقات در آن جلسات، دکتر مقداری هم صحبت می کرد. صحبت های او اغلب ناظر به وضعیت زندگانی امروز بود و دغدغه هایی را که دیگران با آن درگیر هستند، مورد تاکید قرار می داد. در مجموع، جلسات مجموعه ای از سخن نیکو، احادیث، دیدار آشنایان و تحکیم قرض الحسنه بود. پس از فوت آن مرحوم، اعضای صندوق پسر بزرگ ایشان حسین نجفی را به ریاست صندوق قرض الحسنه فامیلی الزهرا برگزیدند و این صندوق اکنون فعال تر از گذشته ادامه دارد و از انسان های غنی و فقیر، از برکات حیات دکتر نجفی هنوز بهره می برند.
حقیقتا مصطفی یک انقلابی بود. در زمانه ای که قرار شد به جنگ بروند، به جبهه ها شتافت. آن زمان که علم و دانش مهم بود، در این راه کوتاهی نکرد. زمانه ای که باید به آسیب های اجتماعی بپردازند، این چنین کرد. و آن لحظه که نیاز اصلی کشور همت در اقتصاد مقاومتی بود، پای در این راه گذاشت. بدون شک مقامات مذهبی و معنوی مصطفی نجفی را بدون انقلاب اسلامی نمی توان تصور کرد. زیرا انقلاب اسلامی بود که زمینه را برای رشد آن نسل فراهم کرد و اگر نبود چنین بستری، آنان انسان هایی معمولی بودند یا آن که در وادی معرفت، تنها به دین فردی اکتفا کرده بودند. حال آن که آنان به انقلاب خدمت کردند و انقلاب نیز وسع وجودی آنان را گسترش داد و دغدغه مندی ایشان از خودسازی تا جامعه سازی و توجه به دیگران امتداد داشت.
ایستگاه آخر
نخستین علائم بیماری از سال 1396 به صورت آشکار ظاهر شد. درست زمانی که مصطفی از سفر کربلا بازگشته بود. سفری که در آن به عنوان پزشک هلال احمر، به زائران خدمت می رساند. پزشکی داوطلب که مسافر کرب و بلا شده بود. اگر سرآغاز پزشکی مصطفی را از حج سال 65 و سفر مکه بدانیم، به نوعی باید آغازِ پایان آن را نیز در زیارت کربلا بدانیم. درست مانند حسین علیه السلام که سفری از مکه به سوی نینوا داشت و در این راه تابلوی بلندی از معارف الهی را ترسیم کرد. مصطفی نیز در چنین سیر وسلوکی میان مکه و کربلا، از خود قابی ماندگار به یادگار گذاشت.
آغاز آشکار شدن بیماری را شاید از آن روزی باید بدانیم که با فرزندش کاظم رفت تا از او نمونه مغز استخوان بگیرند؛ آغازی دردناک برای سفری دشوار. در آن هنگام، ماه رمضان، مصطفی مثل سابق روزه گرفته بود. به او از سر دلسوزی گفتند که روزه امروز را بخور که این مرحله دشوار و دردناک است. قبول نکرد. او که همواره خودش به بیماران سفارش می کرد که با روزه به بدن خود لطمه وارد نکنند و مطیع امر الهی باشند. خودش پزشک بود و تشخیصش بر آن بود که درد آزمایش مغز استخوان لطمه به گرسنگی و تشنگی نمی زند و ارتباطی به روزه ندارد. نمونه مغز استخوان را که گرفتند، به کاظم گفت: حالا بیا و از من و خودت سلفی بگیر و زیرش بنویس اولین مرحله بیماری!
گویا می دانست که این بیماری مراحل دیگری هم دارد که حالا حالاها دستش بند است. ابتدا تشخیص دادند که سرطان خون است. نام سرطان خون، خودش رعب آور است. دوره های شیمی درمانی را با صبر و متانت انجام داد و آن چه متخصص می گفت را به دقت انجام می داد و در این امر از خود اجتهاد نمی کرد. تا آن که گفتند بیماری اش سرطان خون نیست و دردی است ناشناخته. تا آخر هم آن درد و مرض را به تن او نشناختند و دکترها چاره ای جز تجویز داروی کورتون نداشتند. بعدها مشخص شد که خودش به یکی از پزشکان گفته بود جانباز جنگی است. کلامی که تا پیش از این هرگز کسی از او نشنیده بود؛ کلامی که شاید رمزگشای تمام این بلاها بود و بلا که ذاتش برای امتحان است. مومن طالب بلاست و منزلگاه او دشت کربلاست. او آنجایی است و در دل، شوق رفتن به همان جا را دارد. عده ای را که خداوند عاشقشان شده است، زودتر به پیش خود می برد و عده ای دیگر را میان خلق می گذارد تا آنان او را بنگرند و بدانند که می توان در همین هوای دودآلود هم همچون شهید زنده، تنفس کرد.
در نهایت، مصطفی در کل این دو سال دوره بیماری خود، تنها صبر کرد و استقامت ورزید و هرگز اندکی از رسیدگی به حال بیمارانش کوتاهی نکرد. حتی تا آخرین روزها هم هنگامی که نفسش به شماره افتاده بود، همراه با کپسول اکسیژن به مطب می رفت و بنا به گواهی منشی دکتر، وقت ملاقات هایش را کاهش نداد و همچنان خود را در پیشگاه مردمان، زنده و سرحال نشان می داد و اجازه نمی داد که کسی به حال او ترحم کند. شاید همین رفتارها بود که نزدیک ترین اطرافیانش را به خطا انداخت و باعث شد که آنان عمق خطر این بیماری را درک نکنند.
یاد مرگ
روزی در میانه هیاهوی ضعف و شدت بیماری، مصطفی به یکی از خواهرانش تلفن می زند و مقداری صحبت می کند. لب کلامش این بوده که «چرا من؟»
خواهر از باب نصیحت و دلداری وارد می شود که: «از کجا معلوم؟ و اصلا مگر کسی از فردای خودش خبر دارد؟» که مدتی بعد، از چنین جوابی شرمنده می شود. چون می داند که طرف مقابل یک دکتر فوق تخصص است و در برابر چنین عالِمی نمی توان سخن از کم و بیش گفت و او خود می داند آن چه دیگران می دانند و یا حتی نمی دانند. او بیش از هر کس دیگری می دانست که قدمش رو به سوی منزلگاه آخرین است و برای همین از سر فاش شدن وجه دیگری از حقیقت می پرسید «چرا من؟ چرا از میان این شش برادر و خواهر، نفر اول من باید باشم و این انتخاب الهی بر چه حکمتی است؟»
خواهر که با این جواب ها بیشتر خودش را آرام می کرده، سعی می کند این بار پاسخی شایسته بدهد و می گوید: آنان که گناهکارند با بلای دنیوی پاک می شوند و آنان که از پاکان هستند برای رفتن به مرحله بالاتر، امتحان می شوند. همین.
دیگر حاجت به حرف اضافه نبود. مصطفی که انگار جواب سوالش را گرفته است، تماس را پایان می دهد. انگار همین را می خواسته بشنود. می دانسته، اما می خواسته قلبش مطمئن شود و با زبانی دیگر حقیقت برایش مرور شود. مقاومتی نداشته و چیزی بیشتر از این کلام، نمی خواسته. همین یک جمله آرامش می کند. حالا دیگر بیشتر مهیای سفر می شود. کدام سفر؟ همان سفری که سال ها دنبالش بوده است. همان سفری که در شب و روز سنگرها آن را می جسته. همان چیزی که در جوانی به دنبالش دویده و او از مصطفی فرار کرده است، اما او مشتاقش بوده است. مصطفی را هر کسی می شناخت، می دانست از مومنینی است که مرگ را یاد می کند و همنشین نهایی خود را گاه و بی گاه صدا می زند. رسول خدا فرمود: زیرک ترین افراد بشر کسی است که یاد نمودن او از مرگ قوی تر و شدیدتر باشد[8].
و به راستی مصطفی زیرک بود، نه از آن حیث که شاگرد اول کلاس دبیرستان یا پزشکی فوق تخصص بود. زیرک بود چون انتها را می دید و نه آن که گاه می دید و گاه نمی دید. مرگ را بسیار در برابر خودش متصور می شد. در مراسم چهلم مرحوم فرهاد فروزبخش، خطاب به همگان گفت: یاد کنیم از کلام «عبدی اوحدوک»؛ یعنی بنده من، تو را تنها گذاشتند؟ هنگامی که شخص را دفن می کنند و همه اقوام و آشنایان از سر قبر می روند و شخص تنها می ماند، خدا می گوید: ای بنده من! تو را تنها گذاشتند؟ اما نگران نباش، من خودم همنشین تو می شوم. بیایید طوری زندگی کنیم که مشمول این خطاب خدا باشیم.
برای همین بود که دعای تلقین را دوست داشت و با آن انس داشت. به یاد دارم که دعای تلقین روز دفن خاله مریم را خودش خواند. حتی نماز میت پدرش را هم خودش پیش نماز شد. بند بند آن جملات را بسیار دوست داشت و بعضا به ما نیز تذکر می داد که به معنی کلمات تلقین دقت کنیم. تمام این ها برای آن لحظه ای بود که به او می گفتند: بشنو و بفهم ای مصطفی پسر مرتضی.
خداوند این فرصت را به هر کسی نمی دهد که چند ماهی مهلت داشته باشد تا بار ببندد. اما مصطفی چندان کار نکرده هم نداشت و مرام سابق را کم و بیش ادامه می داد. البته بیماری، نفسش را گرفته بود و طاقتش را اندک کرده بود. دیگر آن خلق سابق را نباید از او انتظار می داشتیم و ضعف و بی قراری فرصت عبادات پیشین را از او گرفته بود. هر چند که هنوز هم اذکاری داشت که معلوم نبود از کدام استاد یاد گرفته است. عبادت را عمدتا در خدمت به خلق می دید؛ در همان مرام بی تفاوت نبودن. مسجدش بیمارستان و محرابش مطبش بود. جهادش خوب شنیدن بود و مرامش گشودن راه های تازه. استقامت را با بیماری به اوج رساند. کسی در این دوسال از او ترس از مرگ ندید، حتی یک دلهره کوچک، با آن که نسبت به آن آگاه بود. منتظرش بود اصلا. برای چنین همنشین زیبایی از مدت ها قبل سفره پهن کرده بود. می خواست دست در گردنش بیندازد. برای همین تمام عظمت مرگ را با این کلام تحقیر می کرد که می خواهیم از این محله به آن محله برویم. همین. یا هواپیمایی که می خواهد بلند بشود و لحظه پریدن، اولش دشوار است. اما در عوض دنیا زندان مومن و پریدن از میان میلههای قفس، شیرین است.
طبیب من باش
دوست داشت جان دادنش در بیمارستان نباشد. این که چند روزی انواع و اقسام ادوات پزشکی به او وصل شود را خوش نداشت. آخرین بار در بیمارستان خورشید وضوی مستحبی گرفت و به تختی که دیگر قرار نبود از آن با پای خود بلند شود، رفت. بیمارستانی که از مصطفی بسیار خاطره داشت. جوش و خروشش را برای آسایش بیماران دیده بود و حالا می خواست شاهد آرامش ابدی او باشد. گفتم که دوست نداشت در چنین شرایط دشواری در بیمارستان جان بکند. برای همین خدا جان کندنش را یک هفته طول داد تا همین خواسته را هم در این دنیا بگذارد و برود. تا بی حساب بی حساب شوند. تا همه بدانند آن روز که بخواهد و به شکلی که خودش بپسندد، بنده اش را می کَند و می برد و همان جا که خود صلاح می داند او را جایگاه می دهد.
حالا دیگر کورتون کار خودش را کرده بود. بدن ضعیف شده بود و آنتی بیوتیک های سابق جواب نمی داد. عفونت به ریه رسیده بود و تنفس را از روال عادی خارج کرده و اکسیژن خون به حداقل ممکن رسیده بود. و این بدنِ حالا از ماراتنِ دوساله ناتوان، دیگر طاقت بیش از یک هفته ماندن را نداشت. گویی می خواست در این یک هفته به همگان آماده باش بدهد. 57 سالگی، آخرین منزل دکتر مصطفی نجفی بود. زنگ ها برای او در 30 فروردین، 13 شعبان به صدا درآمدند. او بیشتر از یک پزشک و بالاتر از یک استاد دانشگاه بود. در یک کلام، طبیب بود. نقل است پیامبر به پزشکی فرمودند: «طبیب خداوند است و تو یاری مهربان هستی[9].»
بی گمان آن ساعت که جان از بدن مصطفی جدا شد او به خداوند گفت: «من از برای بندگانت یاری مهربان بودم و حالا تو طبیب من باش.»
[1] کافی، ج2، ص 106
[2] مجموعه ورام، ج 2 ص 33
[3] مستدرک ج 8 ص 465
[4] سفینه ج 1 ص 361
[5] برگرفته از خطبه متقین، نهج البلاغه
[6] کافی، ج 4، ص 10
[7] میزان الحکمه، ج3، ص 2548
[8] بحار، ج6، ص130
[9] كنزالعمّال، ح 28102