ویرگول
ورودثبت نام
محمود فروزبخش
محمود فروزبخش
خواندن ۷ دقیقه·۶ ماه پیش

شهر، شاعری و بعد از آن

مردم همگی مشغول زندگی خود هستند در قالب های خودشان. چه موقع تحولی صورت می گیرد؟ در کدام وقت می توان صحبت از ارتقا کرد. منظور تنها وسعت دادن و گسترش معمول نیست منظور سطح امور را تعالی بخشیدن و ظرفیت ها و استعدادها را شکوفا کردن است.

شاعران کسانی هستند که عالمی جدید را پیش چشم خود می بینند. آن ها خبر از طرح جدیدی در عالم می دهند. به این معنا از میان فیلسوفان و هنرمندان، برخی البته اندک شاعر هستند. شاعری به معنای وزن و یا حتی کلام آهنگین نیست. شاعری یعنی از فرم های مسلط خارج شدن و نوید عالم دیگری دادن. شاعر، صادق است و آن چه در فراسو دیدنی است را می بیند و گزارش می دهد و بنا ندارد حرف های کلیشه ای مردم روزگار را زیباتر بیان کند. او تکرار قدرت حاکم نیست و در روابط موجود محدود نمی شود.

با این تعریف این هنرمند و فیلسوف است که به حکومت و سیاست مداران خط می دهد زیرا امر سیاسی آنان در عالم شاعرانه ای که او پیشتر سروده، قرار می گیرد و جای خود را می یابد نه آن که اهل قدرت بخواهند فرمان بدهند و انتظار داشته باشند شاعر چنین و چنان باشد.

هر شهری شاعری می خواهد تا قصه ای برای شهر بسازد. این قصه اگر چه از عالمی بالاتر به قلب شاعر فرود آمده اما یک تجویز بالا به پایین است. قبول که در این تعریف می خواهد بگوید که سخن فیلسوفانه یا اثر اهل هنر، در مقامی بالاتر است اما این مقام باید به تکلم در بیابد و مردم زمان خویش را و ول شده به جماعتی دریابد.

سخن شاعر، سخن زمان است. پرت و پلا گویی نیست. مالیخولیا نیست. درد مردم است. دردی که نفوذ در باطن کرده است. مردمان پیوسته می نالند و حق هم دارند چون درد اوج گرفته است اما آنان از ظاهر قصه ها می گویند و خود درد واقعی را نمی توانند به زبان دربیاورند. نمی گوییم درد ظاهر اما بی معناست قطعا این درد با درد باطنی نسبت دارد اما انسان عامه چه توانی دارد که بتواند از عمق خویشتن بگوید.

درد واقعی گاه دردی مشترک است اما پنهان و آن کس که می تواند غواصی کند و به عمق بزند، آن را در می یابد. هنگامی که آن درد را در مشت گرفت و با درد یگانه شد می تواند از آن سخن بگوید. آن وقت است که اتفاقا بسیاری از همین مردم کوچه و خیابان می آیند می گویند، مرحبا به تو که حال ما را گفتی و ما این چیز را اصلا از قبل انگار می دانستیم.

خلاصه شاعر از بالایی می گوید اما نمی تواند بر مردمان حس بالادستی داشته باشد. او منتظر امر فرهنگی است. امر فرهنگی دقیقا همان فاصله میان عالم شاعرانه ای است که قرار است به مرور زمان پدیدار شود با زندگی روزمره مردمان امروز. فرهنگ یک چنین جایی ایستاده است نه تکرار گذشته است و نه پیچ و تاب دادن به حرف های معمولی. فرهنگ آن حقیقتی است که واقعی فعلی را به مطلوب بالادست فیلسوفانه وصل می کند.

حال پرسیده می شود فرهنگ چگونه چنین می کند؟

با کلنجار. از این کلمه تعجب می کنید اما کلمه مناسبی است حتی کل کل کردن هم کلمه پسندیده ای است. برای این مقام ما واژه ای می خواهیم از جنس جدل. اشتباه نکنید! جدل همیشه معنای بدی ندارد. درست است که در جدل می خواهیم حرف درست را به حرف نادرست غالب کنیم اما دقت کنید که در جدل، جنسی از کلنجار دیده می شود که فرهنگ یاز است.

قرار نیست با خطابه، فرهنگی تولید شود و یا از نسلی به دیگری منتقل شود. مرور یک حرف ولو آن حرف بهترین حرف هم باشد، کسی را تابع نمی کند. نوعی از فهم نیاز است تا حرف درون اشخاص تثبیت شود. کلنجار می خواهیم تا سخن جا بیفتد. صرف بیان موضوعی را حل نمی کند. باید حرف شاعرانه را از موضع هیولایی خود خارج کرد و به میان مردمان انداخت و به واسطه آن با خلق خدا کل کل کرد. این کار لازم است و بدون آن اصلا فرهنگی شکل نمی گیرد و بار فلسفه روی زمین می ماند.

پس بار دیگر ادعا را مرور می کنیم. برای تحول تنها جهد و کوشش کافی نیست باید شوریده حالی شاعر وار بیاید و از طرحی جدید دم بزند و دیگران را به عالمی بشارت دهد. او نباید خود را به کنجی ببرد و درست است که آن حس عظیم از پی خلوت پدید می آید اما قطعا باید پا به میدان ذکر و تذکر بگذارد. در این جا نیاز به تکلم است. حتی اگر وحی هم در کار باشد، رسول نیازمند سخن گفتن و تکلم با شئون پایین تر است.

این تکلم همان طور که از اسمش معلوم است از سنج یک طرفه سخن گفتن نیست بلکه همراه با نوعی رفت و آمد است. گاه فردی با عظمت باید در پیشگاه عقول پایین تر خم شود و آن چه می خواهد بگوید را در جدل بیان کند. گاهی حتی یک کودک او را به چالش می کشد اگر او طالب خلق فرهنگ است باید این صحنه را محکم بگیرد و بحث را رها نکند. هیچ کس را نمی شود دست کم گرفت. باید بحث کرد و بحث کرد و لو این که بینندگان فارغ از کاجرا بگیویند چه فایده!

فایده و سود را باید رها کرد باید وقف این راه شد. مگر نه این که پئران ما در این شهر ساعت ها وقت می گذاشتند تا یک مارکسیست را هدایت کنند و کسی به شان و شئون خود نمی نگریست. مهم یک انسان بود که از شر بهاییت خلاص می شد یا مسلمانی که از پس توطئه تبلیغ مسیحیت تبشیری به نور ایمان بازمی گشت. انقلاب که شد، قدرت افتاد دست مومنین و حالا آن ها بودند که با تثبیت نظام سیاسی تصور می کردند که دیگر وقت گذاشتن برای این امور بی حاصل یا کم حاصل است. حکومت با صلابت داشت به پیش می رفت و این حس رضایت دیگر مجال بازگشت به صحنه کلنجار را نمی داد. عده ای تصور می گردند با روش های دیگر می شود فرهنگ تولید کرد. انسان حاکم راضی از روزگار دیگر دل به دریای خطر نمی زند و از همان بالا و از سر عافیت نشینی نسخه فرهنگی می دهد.

حال آن که باید پایین بیاید. باید وقت بگذارد و لازمه این حرکت در ابتدا داشتن حس نارضایتی است و دوم حسی انسانی است که او را درگیر اقشار مختلف می کند. حالتی که بهترین کلام برای آن همان «تواضع» است. تواضع در تعریفی ساده یعنی که خودت را در مقام کلام و انتقال فرهنگ بیشتر از آن که در این دایره نیست، ندانی. در این حالت تو مشتاق همنشینی با او می شوی. تواضع تو را به مقامی در پایین دست رهنمون می کند که دقیقا با هر گونه انسانی سرشاخ می شوی و ذره ای به خودت نمی گویی که جای من اینجا نیست. متکبر آن کسی است که طلب جایگاه های بالاتر اجتماعی می کند و خودش را از درون اهل بالانشینی می داند. او به سرزمین فرهنگ هم که می آید صرفا منش ارشاد خلق است گویی او می فهمد و دیگران محتاج او هستند و البته مخاطب هم زیرک است و نقصاان او را متوجه می شود.

پس سخن آخر آن که لازمه کلنجار که سوخت حرکت فرهنگ است و برای اتصال مطلوب شاعرانه به فضای واقع، کسانی را می خواهیم که علاوه بر درک ماجرای شاعرانه و هم سخنی با فیلسوف، تواضعی داشته باشند که در پایین دست مدام با این و آن تکلم کنند و بر این طریق خسته نشوند. به محض پریدن صفت ممدوح تواضح، اتصال ها هم قطع می شود و فرهنگ هم در همان تلاطم های کلیشه ای باقی می ماند.

پس تواضع نه فقط صفتی است که باعث می شود خداوند جایگاه شخص را لطیف ببیند و گوهر خود را در آن جای دهد بلکه از بزرگترین ارکان جان گرفتن حرکت فرهنگی است.

نظام سیاسیفرهنگدرد
نویسنده و اصفهان اندیش
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید