آن چه پیش روی شماست قسمتی از کتاب داستان «بال های زخمی طاووس» به قلم محمود فروزبخش است. در این داستان پسر 14 ساله ای به نام ابراهیم با طاووس سردر مسجد جامع عباسی صحبت می کند.

زودتر از همیشه از خانه زدم بیرون. دلم میخواست هرچهزودتر طاووس را ببینم. بهسرعت رکاب میزدم تا زودتر خودم را به مسجد برسانم.
- آهای طاووس!
بلند فریاد میزدم. مثل دفعات قبل یقین داشتم که در چنین حالتی کسی صدای مرا نمیشنود. اگر هم میشنید، باکی نداشتم.
نفسنفس میزدم و خداخدا میکردم که جوابم را بدهد. طاووس که انتظار چنین مهمانی را آن هم در ابتدای صبح نداشت، پرسید: «ابراهیم تویی؟!»
سپس به شوخی گفت: «سحرخیز شدی پسر!»
- تابهحال برایت پیش آمده است که هیچ کاری نتوانی بکنی؟
- با منی؟! خب از آنجایی که من نقش روی دیوارم، معمولاً هیچوقت هیچ کاری نمیتوانم بکنم.
طاووس با حالت شوخی و تمسخر این را گفت؛ درحالیکه واضح بود جواب من نمیتوانست این جملهی پرتوپلا باشد. به آن بالا خیره شدم و گفتم: طاووس! من در بد مخمصهای گیر کردهام و دیگر هیچ کاری نمیتوانم بکنم. تو بگو چهکار کنم.
طاووس گفت: «من بگویم چه کار کنی؟ تو ابراهیمی! مگر داستان ابراهیم را نشنیدهای؟»
- کدام داستان؟ ابراهیم پیامبر چندین داستان دارد که فکر کنم همهاش را در کتاب دینی و قرآنمان خواندهایم.
- داستان ابراهیم و مردم اصفهان!
- در این وضعیت هم دست از داستانگفتن برنمیداری؟
- گوش کن ابراهیم! کار من داستانگفتن است و این، انتخاب توست؛ هم میتوانی به داستان گوش بدهی و هم اینکه راه خودت را بگیری و بروی! درضمن، مدرسهات هم دارد دیر میشود.
نه شوق مدرسه داشتم و نه میل رفتن به خانه؛ پس سراپا گوش شدم و از طاووس خواستم که شروع کند.
وقتی داستان میگفت، در تصورات من، گویی بالهای بهشتیاش را باز میکرد و تمام ذهنم را دربر میگرفت؛ چنانکه اگر خستهی راه هم بودی، باز مست صدایش میشدی.
طاووس شروع کرد به تعریفکردن داستان:
وقتی میخواستند ابراهیم را آتش بزنند، نمرود گفت برجی از هیزم درست کنید، سپس هیزمها را آتش بزنید و ابراهیم را با منجنیق درون آن پرتاب کنید. سربازان نمرود به راه افتادند تا از مردم شهرهای دیگر نیز هیزم بگیرند. به اصفهان که رسیدند، دریغ از یک تکه هیزم که مردم شهر به آنها بدهند؛ آخر آنها هم خداپرست بودند و دلشان با ابراهیم بود.
مردم اصفهان دل و جرأت به خرج دادند و با نمرودیان مخالفت کردند! بههرترتیب، از هیزمهایی که از شهرهای دیگر جمع شده بود، کوهی از آتش شکل گرفت و ابراهیم را به درون آن پرتاب کردند؛ اما بهیکباره آن غوغای هولناک، به گلستانی بیبدیل تبدیل شد و همگان را به نهایت شگفتی فرو برد. این، معجزهی خدا بود و وظیفهی خداوند این است که به وعدههایش عمل کند. اما وظیفهی مردم اصفهان در این بین چه بود؟ این بود که هیزمی به نمرودیان ندهند. آنها با هم پیمان بستند و پای حرفشان هم ماندند و برایشان مهم نبود که این کارشان چه تبعاتی خواهد داشت!
ببین ابراهیم! آن زمان مردمان شهرها هیچ اختیاری از خودشان نداشتند و قادر به ایستادن در برابر تصمیم نمرود نبودند. اصلاً نمیتوانستند ابراهیم را نجات دهند؛ بنابراین معلوم بود که نجات ابراهیم فقط میتوانست کار خدا باشد، نه مردم. مردم باید خودشان را نجات میدادند؛ با انجام چه کاری؟ اینکه هیچ کاری انجام ندهند!
آنها فقط یک کار از دستشان برمیآمد؛ آن هم این بود که به نمرود و سربازانش هیزم ندهند. در برابر آن حجم از نابودی نمیتوانستند کاری بکنند؛ بهجزاینکه حساب خودشان را از این بساط فساد و تباهی جدا کنند. این، کاری بود که مردم اصفهان انجام دادند. از آن روز به بعد شهر من قصهای برای خودش داشت. همانطور که خیلی از شهرها از یک قصه شروع میشوند و اصفهان هم در پس تمام ماجراهایش، قصهای داشت؛ قصهی کسانی که دلشان با ابراهیم بود و در برافروختن آتش، با سربازان نمرود همراهی نکردند. این، همان قصهای است که آن روز شروع شد و تا به امروز هم ادامه یافت.
در تمام طول داستان سکوت کردم و اجازه دادم طاووس حرفهایش را بزند. راستش از بیانش خیلی خوشم میآمد؛ اما ته دلم به حرفهایش اطمینان کامل نداشتم و آن را خالی از اشکال نمیدیدم. بالاخره رو به طاووس کردم و گفتم:
- آخر جناب طاووس! اینها همه قصه هستند! در داستان معجزهی ابراهیم شکی نیست؛ اما اینها که میگویی، از کجا معلوم که از خودت نمیبافی؟! چه شاهدی داری که گواهی دهد این وقایع بهراستی رخ دادهاند؟!
طاووس بلافاصله جواب داد: «تو کاری نداشته باش که این قصه راست است یا دروغ. قصهها مثل ظرف آب هستند؛ تو آب را سر بکش. آب درون ظرف، همان مفهوم اصلی قصه است. به این کاری نداشته باش که داستان مردم اصفهان و ابراهیم راست است یا دروغ؛ تو ببین خودت کجای این داستان ایستادهای!»
- من کجا ایستادهام؟! من ابراهیم هستم، چهاردهساله از اصفهان. از بس که ندیدمش. منزلمان هم خیابان آنطرفی است که فعلاً به جهنم تبدیل شده. اصلاً من همان ابراهیمم که به درون آن جهنم پرتاب شدهام، هیچ کاری هم نمیتوانم بکنم. کدپستی هم میخواهی؟
- نه ابراهیمجان! تا همینجا هم که گفتی، کافی است. خودت گفتی که هیچ کاری نمیتوانی بکنی؛ من هم برایت یک داستان گفتم از مردمی که کاری از دستشان برنمیآمد، اما کاری کردند کارستان؛ آنچنانکه نامشان در تاریخ و بر دلها ثبت شد.
- یعنی میفرمایید من هم هیچ کاری نکنم؟!
- نه که هیچ کاری نکنی سپهسالار من دیر یا زود طبیعتاً کارهایی خواهی کرد. خواستم بگویم در برابر سیل حوادثی که میآید، گاهی همان هیچکارینکردن، خودش کاری بزرگ است. اگر بیشتر از این توضیح بدهم، توضیح واضحات است. راستی! تو مدرسه نداری؟
سراسیمه به خودم آمدم! وای! الان دیگر صبحگاه هم تمام شده. پریدم روی دوچرخه و به سرعت رکاب زدم. سرم را به سمت در مسجد برگرداندم و گفتم ممنونم طاووس خوشگلمشگل خودم!
درحالیکه از مسجد دور میشدم، صدای طاووس را میشنیدم که میگفت:
- یادت باشد شهر من از یک قصه شروع شد؛ ما دنبالهی همان کسانی هستیم که به نمرود هیزم ندادند و دلشان با ابراهیم بود.