آیتالله علیمحمد اژهای امام جماعت مسجد علی چهار پسر دارد به ترتیب سن: جواد، مهدی، علیاکبر و محمد. مهدی اژهای به دلیل سن نزدیکتر سالها دوشادوش برادرش علیاکبر فعالیت فرهنگی داشتهاند. این فعالیتها از دوران دبیرستان شروع میشده تا آخرین روزهای حیات پربرکت علیاکبر ادامه داشته است. بیشک بهترین شخص برای ذکر خاطرات شهید علیاکبر اژهای، چنین برادری است.
با وی گفتوگویی مفصل داشتیم که بهمنظور پرهیز از طولانی شدن، مباحث اصلی آن را آوردیم. خاطراتی از کانون جهان اسلام، روزگار پر از طراوت و نشاط فرهنگی مسجد علی و حضور در دبیرستانهای شهر اصفهان.
مرور این خاطرات برای اهل دقت سرشار از مفاهیم تربیتی است، مفاهیمی که بیش از چهار دهه پیش توسط برادران اژهای در حوزه نوجوان اجرایی شده است و اکنون میتواند منشأ تحلیل در حوزه علوم تربیتی باشد.
برخی افراد از ابتدا انسانهای ویژهای نبودند و از جایی به بعد شکوفا شدند. برخی افراد از همان سنین پایین ویژگیهای فوقالعادهای داشتند. برادر من، اکبر اینچنین بود. برای مثال وی از ششسالگی بهصورت مرتب هرروز نمازهایش را پشت سر شیخ عبدالحسین فقیه ایمانی، در مسجد سراج به جماعت میخواند.
سال اول دبستان بود که از فقیه ایمانی پرسیده بود اگر ما برویم در گنجه پدر و گز برداریم و بخوریم، اشکال شرعی ندارد. آقا هم جواب داده بود: اگر بهاندازهای باشد که دندانهایتان خراب نشود، اشکالی ندارد!
آیتالله علیمحمد اژهای پدر ما بودند. پدر، ما را مدرسه گلبهار گذاشتند که ملی بود. از مدرسه خوب اصفهان که متدین هم بودند. وقتیکه مدرسه تا بعدازظهر طول میکشید، ظهرها موکتی پهن میکردند و نماز جماعت برپا میشد. روزی ناظم به اکبر آقا گفته بود تو که پدرت روحانی است چرا در نماز مدرسه شرکت نمیکنی؟ جواب داده بود که من میروم مسجد، نماز جماعت میخوانم!
کلاس چهارم، بعد از مدرسه میایستاد و برای بچهها که درسشان ضعیف بود، درس میداد. آن زمان گچ کم بود، خودش هم گچش را میخرید.
اعمال امداوود که سنگین و مفصل است را ۱۲ سالش بود که با شیخ عبدالحسین انجام داد. چند نفر در مسجد بیشتر نبودند.
برادر بزرگترمان آقا جواد اژهای بود که با وجود شاگرد اول شدنش در کلاس درس طلبگی هم میخواند. آن زمان بچههای دیگر را دعوت کرد تا کتابخانه درست کنند. هشتاد جلد کتاب آوردند. شمارهگذاری کردند. آقا جواد تا آخر عمرش خیلی کتابخانه درست کردند.
ما برادرها در دبیرستان کارمان این بود که مراسم صبحگاه را دست میگرفتیم. یادم است مقالاتی هم دادیم که ناظم خواندنش را سر صف را رد کرد.
پدر ما هیچگونه اصراری به طلبه شدن ما نداشتند. اجبار که نبود اما خوشحال میشدند. بعد از آقا جواد، ما دو نفر طلبه شدیم. اکبر از بچگی کودکان را دعوت میکرد خانه و برایشان روضه میخواند. اکبر آقا در کودکی روی صندلی مینشست و برای خودش منبر میرفت.
وقتی اکبر آقا ۱۸ ساله شد، نامهای به آیتالله سیدمحمدرضا گلپایگانی نوشت و از ایشان سوالی پرسید که دانشگاه برود یا نه؟
ایشان هم پاسخ داده بودند پس از تأمل و استخاره، صلاح این است که شما دانشگاه بروید. اکبر همانجا با من دانشگاه را شروع کرد. من یک سال کنکور رد شده بودم و حالا با او همکلاس شده بودم. دانشگاه آن زمان هم شرایط خاص خودش را داشت. خانمها بیحجاب و...
اما ما معمم شدیم. اکبر آقا توسط خود پدر عمامه گذاشت. درست در همان سال ورود به دانشگاه. روانشناسی دانشگاه اصفهان میخواندیم. دوست نداشت کسی بگوید قصد فرار از سربازی را دارد. به تحصیل همزمان حوزه و دانشگاه اعتقاد داشت. پیشتر درسهایی از حوزه را خوانده بودیم مانند لمعه اما بعد از دانشگاه مقداری این خواندن نامنظم شد. از اساتید خوب ما آقایان عبدالله نوری و عباسعلی روحانی بودند.
بعد از ازدواج آقاجواد با دختر شهید بهشتی، ارتباط ما با این شخصیت والامقام بیشتر شد. اکبرآقا جزوهای درباره اگزیستانسیالیسم تهیهکرده بود و درباره آن با دکتر بهشتی وارد بحث شدیم که ایشان گفتند شما باید فلسفه اسلامی را از پایه بخوانید. برای همین کتاب فلسفتنا از شهید صدر را خودشان انتخاب کردند. قرار شد ما دو نفر آن را بخوانیم و اشکالاتمان را برویم تهران از ایشان بپرسیم. جلوتر که رفتیم گفتند باید متن عربی را بخوانید، برای همین کتاب فلسفتنا به زبان عربی را برایمان هدیه کردند و با دستخط خودشان در صفحه اول آن را به برادران اژهای تقدیم کردند.
کانون جهان اسلام
مرحوم عبدالعلی مصحف در سالهای ٤٥ و ٤٦ به همراه دوستانی چون مهندس سیدحسین علوی و حاج مهدی اقاربپرست، کانون علمی و تربیتی جهان اسلام را در اصفهان تأسیس کردند که تا پیش از تعطیلی آن توسط ساواک در سال ۱۳۵۲، این کانون بخش مهمی از کلاسها و سخنرانیهای دینی و سیاسی را بر عهده داشت.
از سال ۱۳۴۵ بود که برادر بزرگترمان، آقا جواد به کانون فرهنگی جهان اسلام پیوست. او ابتدا مسئولیت سامان دادن کتابخانه را بر عهده گرفت و سپس بهتمام نشریات کشور نامه زد که ما کتابخانه داریم و برای ما محصولاتتان را ارسال کنیم. کتابهای حلالمسائل را تهیه کرد. این کار باعث شد دانش آموزان جذب شوند. مکان اولیه در خیابان آمادگاه بود و بعد خیابان اردیبهشت رفتیم. کلاسهای مختلفی برگزار میشد. من و اکبر آقا در کلاس آموزش فرانسه کانون شرکت کردیم. اکبر در فرانسه خیلی بیشتر از من پیشرفت کرد تا جای که به خانه مهندس خراسانی هم میرفت و به او فرانسه یاد میداد.
در آن زمان انجمن حجتیه همکلاسهای آموزشی داشت اما فقط مباحثش ضدبهائیت بود و بعدها کلاسهای اصول عقاید گذاشت. آنها درون تشکیلاتی کار میکردند ولی ما برای عام کار میکردیم.
بعد از چند ماه که در کانون بودیم، تدریس من و اکبر شروع شد. او توحید درس میداد و من نبوت. او اهل بحث بود برای همین توحید را به او سپردند. کتابی هست به نام «آرامش در بیکرانگی» که آقاجواد این اسم را برایش انتخاب کرد و مقدمهای با شعر خودش برای آن نوشت. این کتاب بهصورت گفتوگو بود. اکبرآقا مقداری درس میدادند و بحث میشد و ایشان بحثها را جمعبندی میکردند. این کتاب با چنین شیوهای همینالان هم نو است. یعنی بحث با نظرات خود مخاطبان جلو میرفت.
در مقابل کلاس نبوت و معاد، نیازمند آیه و حدیث بود و شیوهاش فرق داشت که من تدریس میکردم. کلاس توحید بر اساس بحث بود و انگار اکبر مطلبی به دیگران القا نمیکرد و حرفهای خودشان را جمع میکرد. او میگفت شیوه پیامبر این نیست که حرف جدیدی به مردم اضافه کند. از دیگر مباحثی که نیازمند بحث بود و ایشان تدریس میکرد، مبحث «انسان و سرنوشت» بود.
در کانون کتابخانهای هم برای دختران ایجاد شد. نشریهای تنظیم شد بانام «فرصت در غروب». مقالات را خود خانمها مینوشتند و البته گاهی هم مردها. اسمهایشان را مستعار مینوشتند. یکبار آقای خامنهای گفته بودند که من در مشهد، تعدادی از نشریات فرصت در غروب را پخش میکنم و دختران اصفهان خیلی پیشرفت کردهاند.
آقای بهشتی به ایشان گفته بودند که اینها بعضیهایشان دختران ریشدار هستند!
بعد از آقاجواد، اکبرآقا چند شماره از فرصت در غروب را چاپ کردند.
از دیگر کارهای کانون دعوت از سخنرانان مطرح کشوری بود. مانند آقایان مکارم شرازی، گرامی، یزدی، مطهری، بهشتی و علامه جعفری. محور مباحث از قبل، توسط آقاجواد بسته میشد و در طول تابستان، سخنرانیها بهصورت منظم برگزار میشد.
این سخنرانیها را آقا جواد به خانمها میداد. آماده میکردند و جزواتش تکثیر میشد و تا هفته بعد به فروش میرسید. بعدها همینها به کتاب هم تبدیل شد.
همزمان با این سالها اکبر آقا مشترک جزوات مؤسسه درراه حق شده بود. آنها را میخواند و جواب سوالات آخر نشریه را مینوشت. سی شماره این نشریه را باحوصله تمام خواند و جواب سوالاتش را نوشت و برای قم پست میکرد و اغلب هم بیست میگرفت. یعنی کتابهای مؤسسه درراه حق را یک دوره کاملش را انجام داد و جوابش را برایشان با دقت مینوشت و میفرستاد.
ما در آن سالها شش تیم فوتبال تشکیل دادیم. اسم آنها را ابوذر و سلمان گذاشتیم. با تیمهایی مسابقه فوتبال میدادیم که اسمهای متفاوت از ما داشتند. جایزه فوتبالیستها هم در پایان کتاب بود. کتابی که شرح حال یاران پیامبر بود.
نماز جماعت کانون را هم من و اکبرآقا دست گرفتیم. وقتی نوبت به اذان میشد بچهها خودشان سریع دست از بازی میکشیدند و بهسرعت نماز را میخواندند بهصورتی که تا اذان تمام نشده، نماز مغرب خوانده شود. نماز عشا هم تمام نشده، دوباره بساط فوتبال به راه میشد.
بعد از انقلاب شنیدیم که منافقین گفته بودند نگذارید بچهها، طرف اژهایها بروند اینها خوشاخلاق هستند و بچهها را جذب میکنند. این روش ارتباطی ما بود.
خلاصه کانون جهان اسلام معجونی شد از کلاس، ورزش، سخنرانی و نماز جماعت و اردو. همین باغ ابریشم مکان اردوهای ما بود.
بازگشت به مسجد علی
در مسجد حاج آقا احمد امامی دانش آموزانی فعالیت داشتند و کلاً آن مسجد بسیار فعال بود تا آن که ایشان یکباره فعالیتهای انقلابی را ترک کردند. مشی ایشان عوض شد. عدهای از اینها از هیئت این مسجد جدا شدند. یکی دوتایی تند بودند و بعداً به باند مهدی هاشمی پیوستند. برخی از آنان که تعدادشان زیر ده نفر بود به مسجد علی آمدند.
اواخر دوران کانون بود که به مسجد علی برگشتیم. زیلو و فرشهایی آنجا بود که انگار پنجاه سال بود شسته نشده بودند. برای آمادهسازی این مسجد قدیمی کار سختی داشتیم. دست به فنی هم شدیم. سیم کشی کردیم. گچ کشیدیم. داربست کشیدیم. نقاشی کردیم. ستونهای سیاه شده را سابیدیم. یکی از ستونها را آقای محمدرضا ساکت با آن سن پایینش سابید و اکبرآقا به او یک کتاب هدیه داد.
مسجد آماده فعالیت شد. ما آنجا با بزرگسالها، شبهای جمعه فعالیت داشتیم و اکبرآقا روی دبیرستانیها سرمایهگذاری میکرد. یکی از دانشآموزان شهید علی مطیع بود. اکبرآقا گفته بود هر کس بچهای با خودش بیاورد جایزه میگیرد و ساکت هم مطیع را با خودش آورده بود.
مطیع در خاطراتش میگوید وقتی وارد شدم دیدم عدهای مشغول بحث هستند. اکبرآقا خیلی جدی گفت ما امروز مهمان داریم کسی بی ادبی نمیکند و همه مراقب رفتارشان باشند.
آن زمان بیسوادی رایج بود و فحش رکیک در آن محلات عادی بود. بعد از آن همه احترام مطیع خیال میکند که واردی محفلی خشک و رسمیشده است که ناگهان پارچی آبی روی سرش ریخته میشود. علی متوجه میشود که اینجا جای شیطنت است و مرید این تشکیلات میشود.
یکی از کارهایی که اکبر آقا برای دانش آموزان انجام میداد آن بود که دروس دینی را یک سال زودتر به آنها آموزش میداد. او معتقد بود بچهها این درس را که زودتر یاد بگیرند دیگر نیازی ندارند در کلاس مدرسه گوش بدهند. برای همین بیشتر وارد صحبت میشوند و هنگامیکه حرف بزنند، برچسب دینی بودن به آنها زده میشود. بچههای علیاکبر در کلاسهای دینی مدرسه شأن گل میکردند و این گونه شخصیت پیدا میکردند.
در زمانی که بحثهای دکتر شریعتی و اختلافاتش شروع شد، علیاکبر اژهای آن را جدی پیگیری میکرد. شریعتی مبحث «تشیع علوی و تشیع صفوی» را مطرح کرد. اول بهصورت نوار بود و کتاب نشده بود. اکبر آقا ارادت به علمای شیعه داشت. او آلبومی داشت که در آن عکسهای سید ابوالحسن اصفهانی، آیتالله بروجردی و آقای فلسفی را میگذاشت. یعنی یک آلبوم داشت که فقط در آن عکس علما بود. او با دیدن این کتاب شریعتی ناراحت شد در حالی که در مباحث دیگر اکثراً مخالف شریعتی نبود. ولی واقعاً با این کتاب مخالف بود.
در آن زمان کتابی با عنوان «کارنامه علامه مجلسی» منتشر شده بود. اکبر آقا از پولی که از معلمی به دست آورده بود ۴۰ نسخه از این کتاب خریده بود و به بچههای مسجد، کتاب را هدیه داده بود و به آنها گفت که بیایید طی چهار هفته مطالب کتاب را کنفرانس بدهید. آنها خواندند و کنفرانس دادند.
اگر کتابهای شریعتی را که اکبر خوانده است ببینید متوجه حاشیهنویسیها میشوید. مثلاً جایی گفته تناقض دارد یا گفته این مطلب عالی است. مرید نبود. نکته را میدید. بعدها که عدهای کتاب تشیع علوی و تشیع صفوی دکتر را دیدند و خروشیدند، خبر نداشتند که اینجا ما بحثهایش را جلوتر کردهایم و برای حمایت از روحانیت و شخصیت علامه مجلسی جلسه هم داشتهایم. کلاً روش اکبر بحث و کار فکری بود و الا رد کردن کلی شریعتی فایدهای نداشت.
در یکی از سالها برای محرم در کانون جهان اسلام نشریهای درست شد که دو شمشیر داشت و یک قطره خون. بچهها با چنین نمادی از کربلا و عاشورا نوشتند. ساواک هم آمد و در کانون را بست. حالا مشخص نیست این نشریه موجب بسته شدن کانون شد یا مجموع کارها. ساواک از حضور سه هزار نفری در یکی از جلسات کانون گزارش داده است. در کانون برعکس انجمن حجتیه عکس شاه را نمیزدند و دعا هم برایش نمیکردند. این عکس شاه هم چالشی بود. در دبیرستان احمدیه هم عکس شاه را آقای بدری نمیگذاشت و همین مشکل ایجاد کرد.
در شام عاشورا آقای پرورش در کانون سخنرانی کردند و فضا پر از جمعیت شد و جمعیت به خیابان اطراف کشیده شده بود. دست کودکان شمع دادیم و به وقت خاموشی و عزاداری، کودکان وارد میشدند و آقای پرورش بیت «نکوتر بتاب امشب ای روی ماه که روشن کنی روی این بزمگاه» را با سوز خاصی میخواندند و با ورود این کودکان از دو طرف مردم تا آخر فقط گریه میکردند.
هیئت خردسالان بنیفاطمه
به مدت پنج سال، بیش از هفتاد درصد سخنرانیهای هفتگی هیئت بنیفاطمه را من انجام دادم و برخی اوقات هم اکبرآقا جای من آنجا میرفت. این هیئت، شهدای بسیار زیادی تقدیم کرده است که از جمله آنها شهیدان نمنبات بودهاند. ما برای اینها که سن و سال کمتری داشتند برنامههای فرهنگی داشتیم مثلاً آنها را تابستان اردو به باغ میبردیم. به یاد دارم که روزی باغ رفتیم و خوردنیها را خریده بودیم و همانطور برایشان گذاشته بودیم و رهایشان کرده بودیم و هیچ برنامهریزی برایشان تنظیم نکردیم. بچهها مشغول بازی شدند.
آخرهای اردو که شد عدهای گفتند روز خوبی نبود و بعداً از آنها نظرخواهی کردیم و در بحث با بچهها مشخص شد که در این اردو نظم و برنامه وجود نداشته است. یک عده زیادتر و عدهای کمتر خوردهاند و به همه اهداف و همه کارهایشان هم نرسیدهاند. این شد که برای اردوی بعدی برنامهریزی کردیم و مسئول گذاشتیم و بچهها توانستند هم به توپ بازی و هم آب بازی و هم نماز و سخنرانی و هم غذا درست کردن و هم تئاتر برسند. به همه کارها رسیدند. بعداً که نظرسنجی کردند همه گفتند چه اردوی خوبی بود. آن جا بود که برایشان از تشکیلات گفتیم. تمام اینها را با تجربه به هیئتیها انتقال دادیم. از همین جمع بود که برخی نیروهای سپاه پاسداران با روحیه تشکیلاتی رشد کردند.
آخوند آن جمع، من و اکبر آقا بودیم و به وقتش لباس هم درمیآوردیم و با آنها بازی هم میکردیم. من بیشتر اهل فوتبال بودم و اکبر آقا به دلیل مشکل پزشکی، فوتبال بازی نمیکرد اما اهل بازی بود حتی بازیهایی که طرف مقابل سرکار میرفت و از سر شوخی از اکبر آقا کتک هم میخورد و متوجه هم نمیشد. اکبر خیلی شوخ بود. بلند بلند هم میخندید. حضور ما در این هیئت تا انقلاب و مقداری بعد از آن ادامه داشت. خود این افراد هم کم کم خودشان جوان شدند.
یکی از شخصیتیهایی که در این هئیتها حضور داشت شهید جلال افشار بود که در ۱۲ سالگی به او میدان داده میشد و روی صندلی میایستاد و از روی متنی پرشور میخواند بعداً هم طلبه شد. معمولاً عکس این شهید را بدون عمامه کار میکنند در حالی که تحصیل کرده است و در قم سیروسلوک خاصی هم پیدا کرد و آیتالله بهاءالدینی هم فرمودند: «امام زمان از من سرباز خواستند و من این جلال افشار را معرفی کردم.»
بار دیگر مسجد علی
اکبرآقا در مسجد علی جزوهنویسی در برابر منافقین را شروع کرد. آنها آیات قرآن را در چهارچوبهای مارکسیستی تفسیر میکردند. در این سالها شهید بهشتی «روش برداشت از قرآن» را بحث کردند که بعداً کتاب شد. جزوههای علیاکبر با قیمت پایین توسط انتشارات قائم چاپ میشد و تیراژ بسیار بالایی داشت و در دانشگاههای مختلف کشور دست دانشجوها دیده میشد. حتی تیراژ به ۵۰ هزار هم رسید.
در همین راستا آقای پرورش بحثی پیرامون وحی داشتند و شهید اژهای جزوهایشان را با عنوان «علیاکبر تربیت» چاپ کرد! این اسم مستعار برای آن بود که آقای پرورش آن زمان ممنوعالسخنرانی بودند. این علی را برادر ما به اسم استاد پرورش اضافه کرد و الا بعدها هم خود ایشان گفتند که اسم من در شناسنامه فقط اکبر است. اخوی خیلی استاد پرورش را دوست داشت او را تربیت نام گذاشت که فقط آن زمان کاربرد داشت ولی نام علی برای همیشه روی اسم ایشان ماند.
یکبار هم آقای بهشتی به اصفهان آمدند و با اسم رمز عدهای خبر شدند. در مسجد علی حدود ۵۰ نفر گرد هم آمدند و بحث توکل آن جا گفته شد. همه در ایوان نشستیم بر روی فرشهای قدیمی که خاکی هم بود. البته پتوهایی هم خریده بودیم که میگذاشتیم که در آن محیط قدیمی بچهها خاکی نشوند. این سخنرانی توکل هم قبل از انقلاب اسلامی چاپ شد. مجموعاً حدود ۵۰ شماره از این جزوات را اکبر آقا کار کرد. الان این ۵۰ شماره چاپ شده است که البته اصلاحاتی نیاز دارد.
یکی از کسانی که اکبر آقا بر روی مباحثش حساس بود، حبیب الله پیمان بود و سعی داشت جواب مطالب التقاطی او را بدهد. مطالب او ذهنها را میپیچاند و به هم میریخت و خلاصه با هنرهای کلامی با مغز جوانان بازی میکرد. در مورد نقد ایدئولوژی جنبش مسلمانان مبارز هم اکبر آقا وارد کار جدی شد.
هم جشن و هم روضه
یکی دیگر از کارهای مهم در مسجدعلی در پیش از انقلاب اسلامی برگزاری دهه روضه خوانی بود. عجیب است که این روضهها در اسناد ساواک نیست حتی معمول آن بود که روضه باید اجازه از شهربانی داشته باشد و ما هم اجازه نمیگرفتیم. در زمینه جشنها هم فعال بودیم. اولین جشن برای امام حسن در مسجد علی برگزار شد. ما میگفتیم امام حسن غریب است و برای برگزاری جشن امام مجتبی همه همت کردیم و هنوز هم این جشن برقرار است. اولین سال جشن را آقای بدری سخنرانی کردند و آن شب بچهها از نوک منار تا گنبد امام زاده ریسه چراغانی کشیدند. همه از دور این را میدیدند و چنین کاری آن زمان تعجب برانگیز بود. اسم بچههای مسجد امام علی سرزبآنها افتاد و همه گفتند که ببین برای امام حسن چه کردند. من وقتی بچهها را بالای منار از این پایین میدیدم چشمهایم سیاهی میرفت. خلاصه این جشن امام حسن هم برای سالهای بعدی جا افتاد.
گاهی اوقات اکبر آقا قبل از پدر منبر میرفتند و پدر نماز جماعت را میخواندند و منبر میرفتند. ما را به اسم خودمان صدا میزدند و کسی به ما آیتالله زاده یا آقازاده نمیگفت. هنوز هم به اسم ساده ما را صدا میزدند.
در روضه خوانیها دو سال آیتالله طاهری طاهری را وعده گرفتیم که ایشان منبوع المنبر بودند. بعد از مجلس پدر چند برابر معمول به ایشان پول میدادند که بیشتر جنبه حمایت از مبارزات داشت. بسیاری از سخنرانان ما در این روضهها از لحاظ ساواک مشکل دار بودند و در ورودی مسجد هم کتابهای چریکی و مبارزاتی فروش میرفت.
در زیرزمین مسجد میز پینگپنگ گذاشتیم. شایعه کرده بودند که میز بیلیارد به مسجد آورده اند! در حیاط گل کوچک بازی میکردند و آموزش کاراته هم داشتیم. یاد دارم یک شب آقاجان نماز میخواندند و چون بچهها یادشان رفته بود وقت نماز است آن فریادهای خاص کاراته کاران در میانه نماز به گوش میرسید.
حضور در مدارس
علیاکبر در چندین مدرسه از جمله در مدرسه احمدیه تدریس میکرد. مدرسهای که آقای پرورش، ناظم آن و آقای بدری، مدیر آن بودند. یکبار به آقای بدری عکس شاه را دادند تا در دفتر مدرسه نصب کنند. آقای بدری هم عکس شاه را در انباری نصب کرده بود! آخرش آن مدرسه را رژِیم شاه تعطیل کرد. شهیدانی از جمله شهید خرازی از این مدرسه بودند.
وقتی شهید خرازی مجروح شده بود من به عنوان نماینده مجلس به دیدنش رفتم. آن جا به من گفت خدا رحمت کند اکبر آقا را. خرازی میگفت علیاکبر اژهای برای ما جزوه اگزیستانسیالیسم را کپی کرده بود و اینها را به ما درس میداد. من تا آن روز خبر نداشتم شهید خرازی هم شاگرد اکبر آقا بوده است.
مدرسه حکیم سنایی و دو مدرسه دیگر هم حقالتدریس میرفت و کلاً هشت سال سابقه حقالتدریسی در آموزش و پرورش داشت. قرار بود بعد از انقلاب، رسمی بشود و کارهایش همه شده بود اما عدهای در پایان کار پایان اخلال ایجاد کردند و رسمیشدنش در آموزش و پرورش عقب افتاده بود. وقتی شهید شد، یک هفته بعدش نامه آمد که شما رسمیشدهاید!
مسجد علی ماجراهای فراوانی داشت تا آن که شاخه شماره ۶ حزب جمهوری اسلامی در اصفهان شد. بیشترین عضو را داشتیم. حسینیه هارونیه پر میشد از خانمهایی که پای بحث خانم عسکری فر مینشستند. ما آموزش کار با اسلحه برای خواهران در هارونیه داشتیم.
جلسات حزب اینجا برگزار میشد و پایگاه اصلی حمایت از آقایان رجایی و خامنهای در انتخابات همین جا بود. این عکسهای آیتالله خامنهای که بر روی دیوار تا الان هم هست کار بچههای همین مسجد بود. در میانه همین فعالیتهای حزبی بود که دشمنی با اکبر آقا در آموزش و پرورش زیاد شد و اجازه ندادند ایشان رسمی آموزش و پرورش بشود. برای همین گفت اینها اجازه کار در اصفهان به من نمیدهند و عازم تهران شد و چند ماه پایانی را کمتر در اصفهان بود.
از مهمترین کارهای اکبرآقا در مدارس بعد از پیروزی انقلاب برگزاری مناظرات بود. چندین مناظره انجام داد از جمله یکی از آنها را خودم شاهد بودم. در مدرسه بهشت آئین این مناظره رخ داد. اول انقلاب آنها معلم دینی نداشتند. از روحانیون خواستند که برای تدریس دینی در مدارس اعلام آمادگی کنند. من و اکبر آقا قبول کردیم و ما را به دبیرستان دخترانه بهشت آئین فرستادند! اول انقلاب بود و بیحجاب هم در آن مدرسه بود. در کلاس ما هم با سرباز میآمدند. منافقین هم جذب بالایی آن جا داشتند. قویترین مدرسه دخترانه اصفهان بود. منافقین میگفتند باید شوراهایی از دانش آموزان تشکیل شود و مدیر مدرسه را آن شوراها خودشان تعیین کنند! از این حرفهای بی حساب کتاب اول انقلاب زیاد زده میشد.
اکبر آقا گفت که بهترین راه مقابله با این هیاهو این است که پرسشنامهای درست کنیم و آن را میان دانش آموزان تکثیر کنیم. من واکبر پرسشها را با هم تنظیم کردیم. مثلاً سوال اول این بود که منظور از شورا چیست؟ در ادامه سوالهایی بود مثلاً برای طرح سوالات امتحانات پایان سال باید از شورای معلمان سوال گرفت یا از شورای دانش آموزان؟ یا سوال آورده بودیم که برای مداوای مریضان در بیمارستان پزشکان شورا تشکیل میدهند یا بیماران؟
این پرسشنامه، طرح آنها را رسوا کرد. طرف مقابل در چنین مواجههای گفته بود که این اژهایها ما را بیچاره کردند.
روزی به مسئولی که در آموزش پرورش ما را به بهشت آئین فرستاده بود، گفتیم چرا ما را به چنین مدرسهای فرستادی. کار خیلی سخت بود. جواب داد که ما فقط به شما روحانیت برای مدرسه دخترانه اعتماد داشتیم. تا جایی که من به خاطر دارم اکبر آقا تا آخر عمرش به خواستگاری نرفت. به من هم گفته بود که نمیگذارند ما زنده بمانیم و همین هم شد.