انقلاب اسلامي در اصفهان يك جوهر هويتي فرهنگي داشت زيرا اين شهر به شدت سنتي و هويتي يك پارچه دارد و هنوز اركان تشيع و آثار صفوي در آن پابرجاست. هسته اوليه انقلاب اسلامي در اصفهان روحانيون و شخصيت هاي فرهنگي بودند كه بر روي تربيت مذهبي و اخلاقي مردم حساس بودند و در با اقداماتي و لو هزينه بردار در سال هاي دور از انقلاب نيز فعال بودند.
شايد به همين خاطر باشد كه سال هاي بعد از پيروزي انقلاب اسلامي هم حرف اول در اين شهر را فرهنگ مي زد. تربيت و مذهب و نگاه هاي اسلامي و رويكردهاي ديني بر شهر حاكم بود. فضايي كه با اتمسفر حاكم بر جبهه ها داد و ستد مي كرد و به درون شهر ريخته مي شد. به همين منظور مي توان گفت كه تا سال ها مهم ترين شخصيت در زمانه جمهوري اسلامي ميان اصفهاني ها مرحوم استاد پرورش بود.
در اين زمانه نگاه فرهنگي و پرورشي حاكم است و مردم مي توانند ان مرحوم را درك كنند و نوعي همدلي و هم سخني احساس مي شود. با گذر زمان فضاي توسعه، تبديل به فضاي اصلي مي شود. اصفهان از اين قاعده مستثنا نيست و موج هاي سازندگي و توسعه خواهي اين شهر را با خود مي برد. حالا به جاي اهالي فرهنگ سكان هدايت به دست مهندس ها مي افتد. دهه هفتاد به وضوح براي مهندس هاست و به همين ترتيب دهه هشتاد. البته دهه هشتاد اوج آن است.
درايران يك مهندس مسلمان سكان اجرايي كشور را به دست گرفته كه در ميان انقلابي ها به شدت محبوب است و بعضا نگاهي ناجي گونه به او وجود دارد. در اصفهان هم مهندسان شهرداري را دست گرفته اند و بيشتر از نيروي ديگري در شهر به چشم مي آيند.
فرهنگي ها اساسا انسان هاي نرمي هستند و خاصيت معلمي اين است كه به ديگران اعتماد مي كنند. شهر از دست آنان خارج مي شود و به يد قدرت كساني سپرده مي شود كه تا ديروز شاگرد آنان بودند. توسعه مكار است و تا وقتي عوارض خود را عيان نكرده، كمتر مورد اتهام قرار مي گيرد. اين است كه اهل انديشه هم اينجا دست به عصا مي شوند و توان فرياد زدن ندارند بلكه آن ها هم يا تماشاچي اين انتقال قدرت هستند و در سكوت محض و يا خود اهرمي هستند براي اين انتقال.
الغرض هر چه بود گذشت و شهر به دست مهندس ها افتاد و بعد از ده سالي حالا وقت آن بود كه آن كهنه سربازان و آن ياگاران جبهه ها رو بياورند به سوگواري و دم از آرمان شهر از دست رفته شان بزنند. اما حقيقت آن بود كه مردم بعد از جنگ همچون فنري فشرده شده، رها شدند و به سمت رفاه جستند و خواستند دنيا را در آغوش بگيرند و البته اين ها همه در دين اسلام ناپسند نيست.
صحبت از عاقبت كار است كه كسي آن را نمي ديد. مندس ها آمدند و شهر بيش از هر ساعتي از حياتش مردانه شد و حالا همه به دنبال سود و فايده بودند. روحيه ابزارگرا و كاركرد طلب اصفهاني گل كرده بود و اكنون وقت چالش بر سر سفره هاي منافع بود. اين كشمكش ها فضا را به معناي بدش سياسي كرد و اين سياست زدگي كه خاصيت دوران هم بود به تمامي عرصه ها از جمله فرهنگ هم سرايت كرد.
در پايان با طي شدن روزگاري از تفرقه و بي اعتمادي، سرمايه ها بسيار سوخت و فشارهاي بيروني بر اصفهان هم آن را مانند كاغذي مجاله كرد حال هر چه مكتوبات اين كاغذ باارزش باشد باز اين كليت يك مدينه است كه به سمت سوختگي بيتشر مي رود و كم كم آثار از كار افتادگي نمايان مي شد وقتي كه مسئله ها در حال تلمبار شدن بود و ديگر از انقلاب و انقلابيون اكسير شفابخشي كسي نديد.
از پس فضاي خشن ابتداي دهد نود بود كه حال و هوا به سمت اطلاعاتي شدن رفت. حالا نظامي ها، قضايي، امنيتي ها و اطلاعاتي ها بودند كه اهرمي در دست داشتند و چوگاني كه بر سر شهر و نخبگانش بكويند. البته اين چوب چوگان آن قدرها هم قدرت نداشت كه گوي را به هر طرف كه بخواهد، براند. نخير گذشت و گذشت و انگار كار از دست خارج شده بود.
همان طور كه فرهنگي ها نتوانستند جلوي جولان مهندس ها را بدهند و اصلا نفهميدند كه چه شد و چگونه خود همرامي كردند نگاه هاي به شدت بسته و امنيتي هم بر فضاي مهندس ها چيره شد و آن چيز كه بيش از همه ضرر كرد نخبگان بودند.
حالا اصفهان مثل قفس شده است. پرنده هاي پر قدرت پرواز با كثرت بالا در آن بال مي زنند و مدام به هم مي خورند و صداي شكسته شدنشان هر هفته و هر روز مي آيد. از بيرون هم فريادرسي نمي آيد. اگر هم بيايد كمك دزدها مي آيد! غير اصفهاني تنها چيزي كه از آن ندزديدند تختِ تخت فولاد است و الا تا مي توانستند از اين شهر و مردمان و منابعش كشيدند و شيره حياتش را مكيدند.
روزگار كش كشي است و هر كس براي كسب طعام بيشتر سفره را به سمت خود مي كشاند. حالا اصفهاني سخت كوش و سخت گير ديروز هم ياد گرفته فرصت طلب باشد و تمام حواسش به اين باشد كجاي سفره بنشيند و بوي رانت را از كدام منزل استشمام كند.
فرداي شهر از پس مقطع موقت اطلاعاتي ها، رسيدن به نوعي از سرمايه داري است البته آن هم نه سرمايه داري درست تقليد شده از غرب. نوعي از سرمايه داري كه هنوز نسبتي با نفت دارد. كلفت پولدارهايي كه ثروتمند شدن را هم آدم وار نياموخته اند و البته كه آن ها هم گناهي نداشته اند كه بايد صد باج به اصول و فروع حاكم مي دادند كه با اين شاخ قول نمي توان درافتاد. دولت بزرگ است و ناتوان. از پس هزينه اي خود بر نمي آيد اين ها درست اما كسي با اين مقدمات نويد سرمايه دار كارآفرين ثروت ساز وطن دوست نمي دهد. باز هم در هر صورت پاي نهادهاي فلان و فلان برقرار است.
در چنين آشفتگي در شهري كه بي قرار است و ناتوان و غصه دار از روزگار گذشته در حالي كه بر ديرينه مي نالد و آينده اي ندارد چه عيب بر كسي كه مهاجرت را در سر مرور مي كند. آري اينجاست كه ديگر شهر را بايد براي خودش دوست بداري و ميراثش را براي ذاتش و الا چه داري در برابر پرسش ناگزيري كه دير يا زود فرزندت از تو مي پرسد.