براي نكوداشت آقامحمد بيدآبادي كارت پستالي توسط مجموعه تخت فولاد به همت آقاي مهدي تميزي توليد شد. متن پشت آن كه اشاره به زيارت آيت الله ناصري از بقعه بيدآبادي داشت، به قلم محمود فروزبخش است كه متن كامل آن تقديم مي شود:
«مي خواهم تنها باشم»
آقا اين را گفت و از من خواست اتاق بقعه را ترك كنم. فهميدم كه مي خواهند خلوت كنند. براي همين ديگر چون و چرا نكردم و علت نپرسيدم.
ديدم سجاده شان را كنار قبر «آقامحمدبيدابادي» پهن كردند و نشستند. سرشان پايين بود و دست به قبر، لب ها مي جنبيد. ذكر بود كه سرازير مي شد. چه ذكري؟ نمي دانم. مي پرسيدم هم به من نمي گفتند. من كه تا همين جا هم همراه خاص استاد شده بودم. شب جمعه بود و قبرستان، خلوت و تاريك.
پيشتر آقاي ناصري به من گفته بودند كه گاه گاهي، شب از نيمه گذشته مي آيند «تخت فولاد». مي گفتند نگوييد قبرستان كه منبع فيض است. مي رويم دست خالي برنمي گرديم.
آيت الله ناصري برايم تعريف كرده بودند:
«در جواني، نجف هم كه بودم عادت داشتم شب هاي جمعه به وادي السلام بروم. اين روش را از استادم ياد گرفته بودم. يك روز كه دنبالش راه افتاده بودم ديدم به يك باره چه عطري خوشي در وادي السلام پيچيد. فهميدم كه جاهايي در عالم است كه ظرف آدم را پر مي كنند. استادم مي گفت در جواني توي همين تخت فولاد، چشمش به برخي از حقايق باز شده»
خيلي از آقاي ناصري خواسته بودم كه يك بار هم كه شده من را با خود به تخت فولاد ببرند. حالا امشب من بودم و آقا. به جز اين ساعات! من تنهايي ام را با نگاه هاي دزدكي به استاد از ياد مي بردم. خدايا قبرستان چه دارد به جز وسعت ناپيدايي از قبرها؟ خدايا اين مرد چرا دل نمي كند؟ ناصري انگار غرق درياي بيدابادي شده بود به غواصي آمده بود، يقين داشت به صيد مرواريد.
نزديك سحر كه شد، از اتاق بيرون آمد. چيزي نگفت، مثل هميشه راز نگه مي داشت. من هم نپرسيدم كه آن شب ميان شما و آقامحمد بيدابادي چه گذشت. بعد آن حرف كه مي زد، ازدهانش نشاط مي باريد.
با که حریف بودهای بوسه ز که ربودهای / زلف که را گشودهای حلقه به حلقه مو به مو
راست بگو نهان مکن پشت به عاشقان مکن / چشمه کجاست تا که من آب کشم سبو سبو