برای آنکه هر متفکری را بشناسیم، ابتدا لازم است که زمانه او را بشناسیم. زمانه آقا محمد بیدآبادی، روزگار پس از حمله افغان ها و سقوط صفویه و دوران شکوفایی ایشان همزمان با دوره افشاریه و زندیه در ایران بود و اوج شکوه و شاگردپروری اش به دوران زندیه مربوط می شود.
حکایت حمله افغان ها به ایران که معلوم است؛ سیاهی و تلخی و کشتار. بسیاری از علما فرار می کنند، ثروت ها به غارت می رود و حاصل آن فقط ویرانی است. البته فراموش نکنیم که این دوران پس از تقریباً یک قرن انحطاطا و سیر نزولی صفویه رخ داد، تعصب ها را باید کنار گذاشت و واقع بینانه صحبت کرد. قرن پایانی صفوی ها، زمانی بود که شیب آن رو به منفی و صفویه دچار نوعی رفاه زدگی شده بود، به این معنا که دیگر چندان پرسشی نداشت. صفویه گمان می کرد که جواب تمام سؤالاتش را دیگر می داند و برای همین فقط می ساخت و می ساخت. البته این ساخت و سازها بهترین حالت آنها بود، وگرنه اتلاف وقت و انرژی فراوان و نمایان بود. در این زمانه، فلسفه هم جنبه ویترینی و نمایشی پیدا کرد، حتی اگر زیاد هم خوانده و درس داده می شد، چندان مهم نبود.
پس ما سه دوره مأیوس کننده داریم؛ ابتدا صفویه رو به زوال و سپس هفت سال فاجعه افغان ها و در نهایت نادر. او اگرچه به طور حماسی ایران را از افغان ها نجات داد، اما در ادامه هیچ توجهی به مسائل تمدنی نداشت و میراث عظیم صفویه بر زمین ماند.
بیدآبادی نه مأیوس شد و نه اسیر ظواهر زمانه؛ او سرانجام جایگاه واقعی تدریس خود را یافت، کارش شاگردپروری و تربیت نفوس بااستعداد بود، کافی است که به فهرست شاگردان او توجه کنیم؛ بسیار متنوع و گسترده و هر کدام صاحب سبک در تخصص و روزگار خود که نامشان تا به امروز هم جاودان است. ملا مهدی نراقی، بزرگی بود که کتاب «جامع السعادات» را نوشت و در علم اخلاق سرآمد است. میرزای قمی کتاب «قوانین الاصول» را نوشت و نقطه بسیار مهمی در علم اصول است. حاجی کلباسی آغازکننده حرکتی فقهی در راستای احیای حوزه علمیه اصفهان بود. ملا علی نوری کسی بود که بیش از 400 حکمت جوی فلسفه صدرایی داشت. شاگردان او به حوزه قزوین، تهران و سبزوار رفتند و هر کدام یک نقطه را چنان روشن کردند که تا نسل های بعد اثرش مشخص بود. سیدصدرالدین کاشف دزفولی آن جریان عرفانی بود که توانست بر شخصیت هایی مانند شیخ مرتضی انصاری و سیدعلی شوشتری تأثیر بگذارد و مکتب اخلاقی عرفانی نجف از طریق ملا حسینقلی همدانی یعنی شاگرد سیدعلی شوشتری شکل بگیرد. ملا علی اکبر اژه ای هم آن مرد خارق العاده ای بود که بیدآبادی تصمیم گرفت علوم غریبه خود را به او انتقال دهد. همچنین بیدآبادی در مسجد علی نماز می خواند و این جایگاه را به اژه ای داد.
بیدآبادی توانست حکمت متعالیه را به مثابه زمینه تفکر مورد اشاره قرار دهد. این حکمت را ملاصدرا بنیانگذاری کرد، اما در زمان خود او چندان مورد توجه قرار نگرفت و حتی بعد از او هم در حاشیه ماند و منظور از فلسفه همان نگاه های سینوی بود. این اتمسفر حاکم بر شهر اصفهان بود و دقیقاً با تلاش های علمی بیدآبادی بود که ماجرا تغییر کرد.
آغاز تمام این ماجراها را باید از اصفهان دانست؛ مرکز علوم عقلی این شهر است و بیدآبادی حرکتش را از همین نقطه شروع کرد و سپس به شهرهای دیگر کشیده شد. این حرکت خاصیت ممتاز دیگری هم داشت؛ فلسفه بحثی استدلالی نبود، بلکه مبحثی شهودی بود که با جان آدمی آمیخته می شد. درواقع فلسفه فهمی برای درک هستی و ساحت وجود بود که قرار بود به علم توحید برسد.
حالا معلوم می شود که چرا از پس بیدآبادی، علمایی آمدند که در فقه، قله بودند و در عرفان، وزنه و صاحب نگاه های حکمی. این مرام، نیاز اساسی زمان بود و متناسب با گوهر شیعه و هماهنگ با زمان ایرانی؛ برای همین جا افتاد و بزرگان دیگر از امتداد آن آمدند. امروز هم بقعه بیدآبادی در تخت فولاد منبع فیض است، شخصیت های فراوانی از اینجا بهره برده و بر زیارت آن تأکید داشته اند.
یکی از مهم ترین این شخصیت ها، آیت الله العظمی شیخ محمدتقی بهجت بود. نقل است که ایشان هر وقت به اصفهان می آمد، حتماً به تخت فولاد سر می زد، در کنار قبر بیدآبادی می نشست و خلوتی داشت. همچنین آیت الله محمدعلی ناصری در بعضی از شب های جمعه همین کار را انجام می داد. از دیگر بزرگانی که بر زیارت این مکان شریف تأکید داشته اند، علامه طهرانی، سیدهاشم حداد و حاج حسن شرکت بوده اند. در حال حاضر هم بزرگانی هستند که این تکه از زمین را نقطه مبارکی برای دریافت فیوضات حضرت حق می دانند و بر زیارت آن تأکید دارند.