«پدربزرگم عبا به تن می کند و وصورتش را تیغ می اندازد. به اجدادش که تماما روحانی هستند، افتخار می کند اما خودش آخوند نشده. البته درس حوزوی خوانده اما عاشق علوم به اصطلاح خودش جدید است. به سیگارش پک می زند و به ما نوه ها درس دین و ادب می دهد...»
این قسمتی از انشای پانزده سالگی ام بود با موضوع «پدربزرگ خود را توصیف کنید» و حالا از آن روزگار بیش از ده سال می گذرد. من حسان هستم. نوه میرزا رضا. مثل تمام نوه های عالم نمی دانم چرا بابابزرگ را به این اسم صدا می کنم. پسر دخترش هستم. پسر دوم مادرم. برادری بزرگتر به نام فرسان و خواهری کوچکتر به نام مهسان دارم.
عاشق کشف معما هستم. از خانه پدربزرگ یادگاری زیاد دارم و یادگاری زیاد به جا گذاشته ام. گواه من، زیرزمین خانه میرزا است. زیرزمین که برای خودش دفترچه خاطراتی است. به برکت اخلاق اصفهانی که دلشان نمی آید چیزی را دور بریزند و از دیگ مسی خانم جانشان تا زیرشلواری باباجانشان را در زیرزمین بایگانی می کنند و تا خود دمیدن صوراسرافیل از آن ها پاسبانی می کنند. زیرزمین خانه میرزا پر است از وسایل اسقاطی که شهادتین بسیاری از آن ها را خودم خواندم و کنجکاوی کودکانه من آن ها را به پای چوخه نابودی برده. دل چراغ قوه را خودم بیرون ریختم و روده های رادیو را من به هم بافتم و دوشاخ تلفن را من در نوجوانی به برق زدم و البته تمام این ها ناخواسته بود. مثل خودم که ناخواسته بودم. خبرم که آمد، همه لب چوله کردند الا میرزا که رفت و از توی جیب یک بسته اسکناس آورد و داد به مادرم و ناگفته اعلام کرد که اگر خبر پسر بودنش را بیاوری، دومی هم را می گیری. آشکار و نهان پسردوست بودند. دخترها را زیر خاک نمی کردند اما پسرها را روی دست می گرفتند.
خلاصه من آمدم هر چند غیر منتظره. مثل همه پسر بچه های یک روزه بدشکل، منتها با این تفاوت که من سری بزرگ، گوش هایی دراز و پوستی تیره داشتم و در کوتاه ترین توصیف، زشت بودم. در کل تبار ما کسی به این سیما یافت نمی شد. کسی هم آینده غاز شدن در ما ندید تا بتواند زشتی این جوجه اردک را یک جوری توجیه کند. باید تسلیم می شدم. دست ها را بالا می گرفتم و می گفتم پیش از هر چیز عذرخواهی می کنم: «از این سرزده آمدنم. اصلا از این آمدنم و از این چگونه بودنم» و کلا از من عذرخواهی به خاطر تمام رنگ هایی که از خمره ازل به تنم مانده است.
حالا با تمام اوصاف، میرزا که چشمش به من افتاد، ناخواسته خواستنی شدم. بالاخره رنگ های ازلی به چشم یک نفر، خوش ترکیب افتاد. آمد و بسته ای اسکناس کنارم گذاشت و بدون لحظه ای فکر، گفت نامش را «حسان» بگذارید. از آنجا که کسی روی من حساسیتی نداشت، بی حرف و حدیث، پذیرفتند. میرزا گفت: «حسان» و بسته اسکناس دیگری گذاشت و اذان خواند با اقامه و نامم را به خودم یادآوری کرد و باز یک بسته اسکناس دیگر گذاشت تا اسمم از یادم نرود و من از همان روز نخست با چنین دستگاه خودپرداز متحرکی آشنا شدم.
کمی که گذشت، مادر و پدر سفر کاری که می رفتند، من و برادرم فرسان را خانه میرزا می گذاشتند و مادربزرگ و پدربزرگ هم در حق ما کوتاهی نمی کردند و آن چه در باب نگهداری بود را تمام و کمال اجرا می کردند و تا وقت بازگشت والدین، ورودی و خروجی ما تنظیم بود. جز هنگامی که میرزا قصد لطف شد و شیر گاو در شیشه می ریخت که آن هنگام یا فراموش می کرد آن را بجوشاند یا شیر جوشیده سرد نشده را درون حلق ما می کرد. وق ما که در می آمد، می گفت این بچه های نسترن چقدر کوفتند!
و نسترن نام مادر من بود و کوفت نشانه ناتوانی میرزا در نگهداری بچه ها بود.
نسترن و سوسن، دو دختر میرزا و صادق و صالح پسرهای او بودند یعنی دایی های من می شدند و سوسن یگانه خاله من می شد. خلاصه ما در خانه میرزا میان همین خاله و دایی ها قد کشیدیم تا شدیم یک و هشتاد و بلندترین نوه میرزا. میرزا از همان بلوغ به من لطف داشت و اینجانب را «دراز بی عقل» خطاب می کرد و پیوسته بر این اعتقاد خود تاکید داشت که قد و عقل با هم نسبتی معکوس دارند یعنی ضرب عدد قد در عقل پیوسته مقدار ثابتی است!!! البته هوش من را زیاد می دانست چون معتقد بود درازی گوش با هوش نسبت مستقیم دارد! قاعده ای که برای خرگوش شاید و بای خر قطعا صادق نبود.
این که این دراز قدِ دراز گوش، باهوش بود یا بی عقل را نمی دانم اما آن چیز که خوب می دانستم آن بود که این همان پسربچه شیطون سال های گذشته است که حالا بر حجم و ابعادش افزوده اند. این پسربچه شیطون حالا دیگر جنس بازیگوشی هایش، طور دیگری بود. شورش ثابت مانده و شکلش تغییر کرده بود. من حالا نوجوانی از سوالی بودم و دوست داشتم بلندتر از قدم بدانم و درازتر از گوش هایم بپرسم.
حالا این میرزا رضا بود که با جلوه ای دیگر برای من آشکار می شد. میرزا می نشست و ما نوه ها به دورش. خصوصی یا عمومی. حرف هایش تمام شدنی نبود، شنیدن من هم. با میرزا که بودی انگار روی شانه های اجدادی می ایستادی و آن وقت بود که از تمام بچه های مدرسه رشیدتر می شدی و دستت به جاهایی می رسید که دیگران نمی رسید یا آن که نباید می رسید!
این طور می شد که خودم را بالاتر از تمامی هم سن و سال هایم می دیدم. میرزا پل ورود ما به سرزمین ادبیات نبود. پل را با پای خود طی می کنی. میرزا دستگاه مکش بود. جاذبه بود که دافعه نداشت. کنارش که می نشستی، می نشستی. بلند که می شدی، بلندبالا شده بودی. چهارتا غزل حافظ که حفظ کردم، باورم شد که عارفم و رباعیات خیام را که نفهمیده می خواندم، خیال برم می داشت که فیلسوفم. تمام این حالات سبب شد که به لاک خودم فرو بروم و در پیشگاه خودم منزوی شوم. اغلب آشفته ظاهر بودم. برایم مهم نبود که دیگران در مورد سر و وضعم چه نظری می دهند و برایم مهم نبود که پیراهنم چه مواقعی از شلوارم بیرون بزند یا آن که موهایم شرق و غرب برود یا حتی دکمه های پیراهنم را جابه جا ببندم. گاهی اوقات تخیل های راه مدرسه از درس مدرسه برایم مهم تر بود و گاهی اوقات درس معلم دینی و ادبیات برایم کسل کننده می شد. چرا؟ چون بهترش را جای دیگر شنیده بودم.
میرزا می گفت و من سر تا پا گوش می شدم و او، من را با خودش به گذشته های جاری می برد و این شد که حسان، نوجوانی شد که اکثرا گردنش کج و سرش پایین بود و در آن سن شباهتش به انسان های فکور شبیه جوجه ای بود که ادای خروس ها را در می آورد. شیطنت به قدر ضرورت می کردم و بیشتر هیجان آن روزگار من به گرد شخصیتی به نام میرزا گذشت. آن همه ناآرامی پسربچگی، آرام نگرفت بلکه به درون ریخته شد و من در آن شب ها به دنبال هضم آن چیزی بودم که از میرزا دیده یا شنیده بودم.
دانلود کتاب از روی سایت طاقچه